-اَخ تف تو ذاتت!
انگشتمو کـه سوزن رفته بودرو تو دهنم فرو کردم که تا از سوزشش کم بشـه. حنای طراحی و سوزشش محل طراحی سرمو بلند کردم و به فضای دل انگیز تولیدی نگاهی انداختم. حنای طراحی و سوزشش محل طراحی فضای نمور، حنای طراحی و سوزشش محل طراحی دیوارای خراب، هوای سرد و لامپای کم جون. زری و انسیم مشغول کار بودن و خانم خرسه هم کـه طبق معمول صدای خرو پفش بلند بود.
نگاهی بـه ساعت رنگ و رو رفته ی کـه کجم رو دیوار نصب شده بود انداختم کـه 5/5 عصر رو نشون مـیداد. پائیز بود و نزدیک غروب. کار منم تقریبا تموم بود ، یـه یقه دیگه داشتم کـه ربع ساعتم وصل ش بیشتر طول نمـی کشید.
5 دقیقه از ساعت 6 هم گذشته بود کـه کارم تموم شد. از جام بلند شدم و کش و قوسی بـه بدنم دادم وخمـیازه ی طولانیم کشیدم . نگاهی بـه خروار لباس دوخته شده ی امروز از سر رضایت انداختم. پته ی روسریمو کـه بسته بودم رو سرمو باز کردم و بدون نگاه بـه آینـه مرتب سرم کردم. کیف کتونی له شده مو هم انداختم رو کولمو و راه افتادم سمت خانم خرسه. زیرخدا قوتی بـه زری و انسی دادم و خداحافظی کردم. اونام یـه نگاه پر حسرتی بهم انداختن و آهسته خداحافظی .
- نفیس خانوم کار من تموم شده، امر دیـه ای ندارین؟
خرسه هیکل گندشو ت داد و گفت : حنای طراحی و سوزشش محل طراحی مطمئنی؟
- بله تموم شد.
- بذار برم یـه نگاه کنم.
از صندلی درندشتش کـه بازم براش کم بود پائین اومد و راه افتاد. با هر قدمـی کـه بر مـیداشت ش از این ور بـه اونور مـیرفت و کوه چربیشم مـی لرزید. خنده ی مسخره ای رو لبم نشوندم و منتظر شدم.
با چشم غره ای لباسا رو برانداز کرد و با صدای زمختی گفت : حله برو.
از درون زدم بیرون . هوا سرد بود و منم لباس گرم مناسبی تنم نبود یعنی نداشتم کـه بپوشم.. دستمو دور خودم حلقه کردم و به حال دو بـه سمت ایستگاه واحد راه افتادم. با دیدن جمعیت همـیشگی بی خودی خوشحال شدم. روی صندلیـای ایستگاهم کـه مثل همـیشـه جا نبود و البته منم بعد اون همـه پشت چرخ نشستن ترجیح مـیدادم وایسم. بهترم بود چون که تا واحد مـی رسید مـی پ بالا.
در حال دید زدن انواع و اقسام آدما و تیپا بودم کـه یـه ماشین شیک با صدای توپ توپ آهنگش از جلوم رد شد. اون بخوره تو سرش، آب گودالی رو کـه جلوم بود رو کامل تخلیـه کرد رو من. خسته بودم، سردمم بود با صدای بلند گفتم: هزار مَن گه تو دهنت مرتیکه بی شرف.
یـه ه کمـی اونطرفتر وایساده بود برگشت سمت منو گفت: اِ وا خاک عالم، چه طرز حرف زدنـه؟
یـه نگاه بـه سرتا پاش کردم خیلی شیک و پیک بود. لباسای گرم و خشگل، هفت قلم آرایش و موهاشم کـه سه ساعتی پیچیدنش طول کشیده بود گمونم. دلم نیومد همـینجوری حرف مفتی رو کـه از دل خوش خودش زده رو بی جواب بزارم.
- آبجی ما دو مَنم کمتر حوالش کردیم حقش همون دو هزار و دو مَن بود، ملتفتی؟
- عفت کلام نداری کلا!
با دیدن واحد کـه داشت مـی رسیدو اینکه اینم با اون تیپ هم قطارم نیس گفتم: اگه من عفت کلام ندارم تو کـه کلا عفت و خوردی یـه آبم روش. البته با اون بزک دوزکت زورت گرفته برات نگه نداشت جوجه.
بی توجه بـه جیغ جیغ ه سوار شدم و یـه لبخند م نشوندم رو لبم.
از پیچ کوچه گذشتم. داشتم از سرما یخ مـیزدم. سرمو بالا گرفتم و چند متر اونورتر یـه کوچیک وایساده بود و یـه پسرم جلوش نشسته بود. از همـین دورم مـیشد حدس زد چه خبره. از سرعتم کم کردم و یواش نزدیکتر شدم کـه دیدم بله مرتیکه با وقاحت تمام داره ه رو دستکاری مـی کنـه. از اونجایی کـه یـه کم کنگ فو بلد بودم از همون پشت سر یـه ضربه محکم پشت سر پسر فرود آرودم. صدای آخش بـه هوا بلند و با خشم برگشت سمتم. با دیدن قیـافه نفله و خمارش فهمـیدم مالی نیس، معطل نکردم و با دو سه که تا ضربه دیگه پهن زمـین شد. دست رو گرفتم و بدو از اونجا دور شدم.
ه ی بدبخت هفت سال بیشتر نداشت. از مـیون گریـه و فین و فینش آدرسشو گرفتم و رسوندمش. دم خونشون جلوش نشستم و دستاشو گرفت. خیلی یخ بود .تو چشماش زل زدمو گفتم: بار آخرت باشـه تنـهایی راه مـیفتی تو کوچه، ملتفتی که؟
سرشو بـه علامت فهمـیدن تکون داد و بدو رفت تو .
چیزی که تا خونـه نمونده بود. راه افتادم و اینبار آهسته تر حرکت مـی کردم. تو این فکر بودم کـه یـه وقت پسره نکبت بلایی سر خودم نیـاره. ولی بـه یـاد قیـافه زهوار درون رفتش کـه افتادم گفتم: مال این حرفا نی!
کلید تو درون چرخوندم کـه مثل همـیشـه گیر داشتو بـه یـه تیپا بالاخره باز شد. چراغ زیر زمـین روشن بود. رفتم کنار پنجره نشستم و بوی دود و دم اون زهرماری خبر مـیداد کـه بابای مام بعد مدتا ت بـه خودش داده و رفته سر کار. هر چند خرج همـین بساطش بیشتر نمـیشد. دستمو بـه زانوم زدمو بلند شدم. از دو که تا پله کـه موزائیکاش تق و لق بود رفتم بالا. درون اتاق رو با قیژی باز کردم و گرمای خونـه وسوسه م کرد با کفش بپرم تو.
همونجور کـه بندای کفشمو باز مـیکرد گفتم: ننـه کجایی؟
از تو آشپزخونـه سرکی کشید و گفت : ننـه و زهر مار، سلامت کو؟
به اون سمت رفتم. مشغول چشیدن غذا بود. بغلش کردم و گفتم: فدای ننـه خودم بشم سلام.
- سلام خاتونکم، خسته نباشی.
- درمونده نباشی خانوم.
- پس ننـه چی شد؟
- بی خی خی یـه وقتایی مـی چسبه اونجوری صدات کنم.
- امان از دست تو، خب چه خبرا؟
- هیچ، خانم خرسه و خرناس و کار و بدبختی.
- خوبیت نداره برا مردم صفت مـیزاری!
- اونکه بله ، بیچاره خرس چه گناهی کرده کـه اسمش رو این باشـه.
خندید و گفت: برو لباستو عوض کن بیـا شام.
- چشم. این بنده خدام کـه رفته بوده سر کار.
- آره بوش کـه مـیاد.
- اَی خدا، بی خی خی ننـه جون.
غذا رو از فرت خستگی نجوییده قورت دادم و همونجا یـه بالش گذاشتم زیر سر. هم خسته بودمو دیگه چشمام نمـی تونست باز بمونـه همم دنیـای بی خبری و خوبم همون خواب بود. اینـه کـه چشمامو بستم بی هوش شدم.
- نفیس خانوم بـه آقا بگو یـه بخاری دیگه کار بذاره، این کـه نـه فایده داره نـه بـه جایی بر مـیخوره!
یـه چشم غره بهم رفت و اصلا نگفت تو خر کی هستی. دستام از سرما مثل چوب خشک شده بود. کارمم کند پیش مـیرفت. نفیس کـه باکیش نبود بغل بخاری لم داده بود و یـه کاپشن گنده هم تنش بود. از وضع خودم آهی کشیدم کـه خانم خرسه درون حالی کـه داشت چیزی مـی لمبوند گفت: برین به منظور ناهار.
ظرف کوچیک غذامو برداشتمو زدم بیرون. یـادمـه یـه روز تو تابستون وقتی مـی خواستم غذا بخورم به منظور فرار از هوای خفه گرم تولیدی رفتم بیرون. هر چند اونجا هم درختی نبود و منظره دل انگیزی هم نداشت ولی تو همون سایـه دیوارم بهتر از اون تو بود. هنوز لقمـه اولو نخورده بودم کـه از بیرون صدای جیغ یـه ه رفت هوا. منم بدو رفتم تاببینم چه خبره. دیدم پخش زمـینـه و داره گریـه مـی کنـه. وقتی رسیدم بالای سرش دیدم از پیشونیش خون مـیاد . کمکش کردم بلند شد و لباسشو هم تکوندم. نگاش کردمو گفتم: موتوری چیزی بهت زده؟
اشکاشو پاک کرد و بالرزون گفت: نـه، نفهمـیدم چجوری خوردم زمـین.
تو دلم گفتم: چشاتو وا کن بنده ی خدا !
- خب حالا کجا مـی خوای بری؟
- همـین سالن ورزشیـه، مربی اونجا هستم.
پقی زدم زیر خنده و گفتم: مربیم هستی و اینجور ولو شدی رو زمـین؟
از حرفم خندش گرفت و گفت: همونو بگو، حالا خوب شد شاگردام اینورا نبودن.
تا سالن رسوندمش و وقتی دیدم حالش خوبه برگشتم سر کارم. از اون روز بـه بعد با هم دوست شدیم.
صدف ی با صورت استخونی و بلند و اندام ورزیده بود. پوست تقریبا روشنی داشتو لبای ظریف کـه یـه خطخدادای قشنگترش مـی کرد. فردای همون روز اومد دم تولیدی و برای ناهار دعوتم کرد. از همون روز بـه بعدم همـیشـه یـه ساعت تعطیلی و ناهار رو با اون بودم. صدف ورزش کنگ فو رو آموزش مـیداد. از اون یـه ساعت ، نیم ساعتشو با منم کار مـی کرد. چون تو کل عمرم یـه کلاس خیـاطی اونم مجبوری بیشتر نرفته بودم ، همـه ی حواسمو بـه صدف مـی دادم و خوبم پیشرفت مـی کردم.
مثل همـیشـه منتظرم بود. از دور یـه سلام رزمـی دادم کـه صدای خندش بلند شد و گفت: عجب شاگرد حرف گوش کنی دارم من.
- پَ چی فکر کردی ، از من بهتر گیرت نمـیاد صدف خانوم. خاتون یـه دونـه اس نگرد کـه بیشترش نیس.
- یـه کم خودتو تحویل بگیر
- اگه منم خودمو تحویل نگیرم کـه تعطیل.
- دل همـه بخواد همچین خاتونی رو.
- هندونـه ی چند کیلویی بود؟
دستمو کشید و گفت : تعریفم نمـیشـه ازت کرد.
از گرمای دستش یـه حال خوبی شدم. گرمای سالنم داشت یخ بدنمو آب مـیکرد. آماده شدم به منظور تمرین و گفتم: صدف، یـه ضربه ی جانانـه بهم یـاد بده، یـه چیزی کـه همـین کـه به طرف زدی ناک اوت بشـه.
با تعجب نگاهی بهم کرد و گفت: چی شده هوس ناک اوت ملتو کردی؟
- آخه تو کـه نمـی دونی دیروز یـه پسره رو نفله کردم. خیلی چسبید.
- یعنی چی؟
- هیچی بابا، چته تو؟
- خب آدم نگران مـیشـه. حالا هم دقیق بگو ببینم دیروز چی کار کردی.
- مـیگم کـه یـه انگل جامعه رو پهن زمـین کردم.
- نمـییـه جا گیرت بیـاره ... الله اکبر آخه من بـه تو چی بگم؟
- بی خیـال ، اون بتونـه خودشم جمع و جور کنـه خیلیـه. نترس نمـی تونـه بلایی سرم بیـاره. حالا ول کن اونو ، هر چی تو چنته داریو رو کن بینیم.
- یـادت مـیدم ولی تو روحت اگه بخوای ازش سو استفاده کنی!
از قیـافه حرصیش خندم گرفت و با یـه باشـه سر و ته قضیـه رو هم آوردم. نامردی نکرد و یـه حرکت سخت رو شروع کرد. خیلی زور زدم اون روز ولی هنوز کار زیـاد داشت که تا یـاد بگیرم. ناهار رو کـه خوردیم برگشتم سر کار.
خدا رو شکر کارمون کمتر بود و تقریبا ساعت 4 با انسی و زری راه افتادیم سمت خونـه.
سه تایی مون تقریبا هم قد بودیم و شونـه بـه شونـه ی هم راه مـی رفتیم. از زندگی همدیگه همـینو مـیدونستیم کـه خیلی بدبختیم. انسی اول خونـه بود و نزدیک 30 سال داشت. پدرش خیلی وقت پیشا فوت کرده بود. انسی کـه خیـاطی مـی کرد و مادرشم کلفتی که تا خرج خونـه و دو که تا بچه دیگه جور بشـه. زندگی بـه این یکی خیلی ظلم کرده بود. تو چشماش همـیشـه غم بزرگی بود ، یـه بار بهم گفت چقدر حسرت مـیخوره کـه سن حال و حولش گذشته و هرگز نمـی تونـه ازدواج کنـه.
زریم یـه خونواده پر جمعیت بود. بابای زحمت کشی داشت ولی خب امورات زندگی سخت مـی گذشت و زری حالا خانم خودش بود لااقل.
حرف خاصی نزدیم و همش از کار و خستگی و روزگار گفتیم. بـه ایستگاه کـه رسیدیم من ترجیح دادم کمـی تو خیـابون گشت ب. ازشون خظی کردم و راه افتادم. ژاکت آبی رنگ و رو رفته مو دور خودم پیچیدم که تا سرما کمتر اذیت کنـه. خودم مـی دونستم بـه هوای چی دارم بـه سمت اون خیـابونـه کـه مغازه های شیکی داشت مـیر فتم. اینکه بـه سرعتم اضافه کردم و یـه نیم ساعت بعد رسیدم.
مثل همـیشـه بـه تابلوی طلایی رنگ سر درون مغازه انداختم کـه روش نوشته بود مزون لباس عروس مـینو. بعدم عین بخطک رفتم پشت شیشـه و لباس عروسا رو با چشمم غورت دادم. یکی از یکی خشگل تر. چشم چرخوندم و مات یـه لباس عروس شدم کـه جدید گذاشته بودن تو ویترینی کـه طرف دیگه بود. با دهن باز رفتم سمتش و جلوش وایسادم.
- ای ول، بنازم چی دوخته طرف! یعنی مـیشـه منم یـه روزی یکی از اینا بدوزم؟ یعنی مـیشـه؟ هی خدا...
تو سیر و سلوک خودم بودم کـه متوجه شدم یـه خانم خیلی شیک از تو مغازه داره نگام مـی کنـه. هول شده بودم. نگامو دزدیم و از اونجا درو شدم. بـه قدری تند راه مـی رفتم و سر بـه زیر کـه نفهمـیدم چجوری رسیدم ایستگاه.
نفس راحتی کشیدم و یـه جا وایسادم که تا حالم جا بیـاد. 10 دقیقه ای مونده بود که تا واحد برسه اینـه کـه چار چشمـی شروع کردم مردمو پائیدن.
کمـی اونطرف تر یـه پسر و درون حال دل و قلوه بهم دیگه بودن. پسره قیـافه بدی نداشت و الحق کار آرایشگر کـه ابرو براش برداشته بود عالی بود. یـه خرمن موی مشکیم رو سرش بود. ولی لاغر مردنی بود منم از این ریخت چندشم مـیشـه. ه هم کـه خدا بده برکت آرایش کـه نـه گریم کامل. یـه نگاه بـه موهاش کردم کـه دیدم بله خانوم بگی نگی طاس تشریف داره.
خندم گرفته بود . با خودم گفتم : بدبخت اگه این پسره دوستت داشت کمـه یـه کم مو بهت قرض مـی داد. واحد رسید و به همـه ی این حرفا خاتمـه داد.
دو هفته ای مـیشد کـه عصرا زودتر مـیرفتیم خونـه . نگران بودم، سفارش تولیدی کم شده بود اگه همـینجوری ادامـه پیدا مـیکرد بیکار شدن لاقل یکی از ما حتمـی بود.
کارم از بقیـه زودتر تموم شد. بـه ایستگاه واحد کـه رسیدم دلم هوای مزون رو کرد. از اون روز کـه خانم با چشماش مچمو گرفته بود نرفتم. ولی الان دیگه نتونستم و با قدمای بلند راه افتادم. خدا نوکرتم این مزون چی بود سر راه من قرار دادی ؟لامصب بـه روزم هست دیگه نمـیشـه جلوش تاب آرود.
از همون دور متوجه دو که تا لباس جدید شدم. چه جیگر بودن یـه لباس آبی کم رنگ با دامن ساتن و حریر و پر از مرواریدای آبی پر رنگ و یـه لباس نباتی کـه دامنش با شکوه تمام مثل چتر باز شده بود ، پر بور از پولک دوزیـای ظریف نباتی پر رنگ.
چیزی نمونده بود کـه دماغمو بچسبونم بـه شیشـه ولی یـه لحظه قلبم اومد تو دهنم. دست یکی رو شونـه ام بود. شستم خبر دار شده کـه بله یـه بار جستی ملخک دو بار جستی ملخک آخرش کـه مـیزنن توسرت و مـی گیرنت که.
با طمائنینـه برگشتم و یـه لبخند فوق العاده زشت نشوندم رو لبم. ای ول همون خانومـه بود. دست مریضاد بـه مچ گیریش.
با یـه صدای جیگولی و ملوس گفت: م مـیشـه بیـای تو ؟
عین این پسر بچه هایی کـه همـه غلطی مـی کنن بعد با قیـافه بسیـار مظلوم نما خودشونو تبرئه مـی کنن ، گفتم: خانم بـه خدا من قصدی نداشتم!
- مـی دونم ، چرا هولی؟ بیـا تو از نزدیک بقیـه لباسا رو هم ببین!
جاااااااااااااااااااااااا ن؟ با من بود؟ یعنی درست مـی شنیدم؟ من برم تو این مزونـه خشگله جیگره؟
- چرا معطلی بیـا دیگه.
بس بود ناباوری، بدو پشت سرش رفتم تو این از اون فرصتا بود کـه باید نـهایت سو استفاده رو ازش مـیکردم.
فضا کـه نبود ، بهشت بود. گرم، یـه آهنگ فوق ملیح طنین افکنده بود وای. سر چرخوندم سنکوب کردم. چی مـیدیدم خدا. یـه درون گند شیشـه ای بود این هیچی اونورشو عشق بود. رفتم سمتش. سقف سالن پر بود از لامپای کوچیک کف سالن پر از مانکنای تو ر پوشیده و وحشتانک خشگل. دیوارای سمت راستم دکورش پر بود از تاج عروسای همـه مدلی و دیوار سمت چپم ویترنش پر بود از دسته گلای عروس و کلا هر نوع گل برا تزئین لباس عروس. ته سالنم تورای سر بـه یـه چیدمان فوق رمانتیک بود. همـه ی اینا رو چجوری دید ب من آخه؟
تو حال و هوای خودم بودم کـه دیدم خانمـه با یـه پسر ه کـه لبخندای عشقولانـه بهم تحویل مـی اومدن تو. با دیدن سر و وضعشون از سالن اومدم بیرون. هیچ وقت از سادگیم خجالت نکشیدم الانم دیدم همرنگشون نیستم دوست نداشتم اونجا باشم. خواستم از درون اصلیم بیـام بیرون کـه خانمـه گفت:
- یـه لحظه صبر کن.
- ببخشید زحمت دادم.
- این چه حرفیـه. هر وقت تونستی با نامزدت بیـا هر مدلی رو کـه بخوای من تقدیم مـی کنم بهت برا شب عروسی بپوشی!
- چییییییییی؟
- باور کن، من حرف کـه ب برنمـی گردم ازش.
خندم گرفته بود. نتونستم جلوشو بگیرم . با همون لبای کش اومده از خنده گفتم: نامزدم کجا بوده؟
- یعنی تو برا شب عروسیت نمـیای اینا رو ببینی؟
- نـه، من عاشق لباس عروسم ولی نـه اونجوری کـه شمافکر مـی کنی ، البته خیـاط هستم ولی نـه خیـاط لباس عروس!
- موضوع جالب شد، چی فکر مـی کردم چی شد... ببین من برم سراغ اینا و برگردم ، مـیتونی منتظر باشی؟
با چشمام دنبال ساعت گشتم کـه گفته : الان ساعت پنجه.
- تا نیم ساعت دیگه مـی تونم.
- خب بعد بشین که تا من بر گردم.
بشینم مگه مـی تونم ، دیگه از این شانسا نصیب من نمـیشـه. چیزی طول نکشید کـه برگشت.
- خب چیزی مـیخوری؟
با اینکه هم گشنم بود و هم تشنـه ولی گفتم نـه.
- یـه چایی کـه مـی تونی بخوری ، بیـا بشین.
یـه دست مبل خیلی شیک چرم مشکی رو بـه روم بود کـه عمرا از نزدیکم ندیده بودم چه برسه بـه اینکه بشنم روش.
مـینو راحت رو یکیش ولو شد . بساط چایی رو مـیز بود و شروع کرد چایی ریختن. منم رفتم نشستم، وااااااااای چه نرم، تشکی کـه شبام مـیندازم زیرم بـه این حدا نمـیرسه چه رسد بـه محل نشیمنگاه همـیشگیمون.
- بگیر دستم افتاد.
خاک تو سرت خاتون، اینـهمـه ندید بازی درآوردی چیکار؟ خب ندیدم دیگه... کوفت بگیر چایی رو.
- مرسی.
- نوش جون. راستی اسم من مـینوئه اسم تو چیـه؟
- خاتون.
- چه اسم جالبی!
بی هوا گفتم: کجاش جالبه؟
- تو این دوره و زمونـه کـه ا اسمای اجق وجق دارن بـه دل آدم مـیشینـه خصوص اینکه بـه این ابروای پیوسته و نازتم خیلی مـیاد. یـاد این ه کـه نماد ای ایرانیـه افتادم.
- کدوم ؟
چه سوال مزخرفی ، اون بگه تو مـی شناسیش؟
مـینو بـه سمت مـیز ناناس رو بـه روی مبلا رفت و گفت : الان بهت نشون مـیدم.
بعدشتابشو گرفت جلوم.
- ایناهاش.
چه دستگاه جالبی ، از تکنولوژی چه عقب بودم یـادم آخرین باری کـه رایـانـه دیده بودم یـه سیستم بسیـار حجیم تو مدرسه راهنمائیمون بود کهیم بهش نزدیک نمـیشد ، دکوری بود.
عرو کـه دیدم خورد تو ذوقم فکر کردم حالا یـه پسر کش نشونم مـیده نـه یـه نقاشی.
تو همـین فکرا بودم کـه گفت بزن صفحه ی بعد!
ملتفت نشدم چی گفت و رو مـیز دنبال کتاب و دفتر مـی گشتم . چیزی نیـافتم و گفتم: چی رو ورق ب؟
مـینو نگاهی بهم کرد و زد زیر خنده: وای خاتون ، تو اصلا نگرفتی من چی بهت گفتم.
اخمام رفت تو هم و سر جام نشستم. اونمو لوچه رو جمع کرد و گفت: من امروز وقت ندارم تو هم کـه باید بری. بازم بیـا اینجا که تا ببرمت طبقه بالا پیش بچه ها کـه این لباسا رو مـیدوزن.
- حتما ، این روزا کارمون خوابیده مـیتونم بیـام.
- خوشحال مـیشم، خدا رو چه دیدی شاید از کار بچه ها خوشت بیـاد اومدی و پیششون یـاد گرفتی؟
- خوشم بیـاد؟
تو دلم گفتم: ذوق مرگم نشم خیلیـه.
- آره چرا کـه نـه ذوق و شوقت برا این کار ستودنیـه.
- ولی خب خرجش بالاس. هنوز نمـی تونم.
انگار جا خورد و البته خودمم زورم گرفت زرتی گفتم من بدبخت و بیچارم.
- اونش مـهم نیس، تو فقط یـادت نره بیـای.
- باشـه اگه شد همـین فردا مـیام.
- منتظرتم.
از درون مزون زدم بیرون . بـه قدری خوشحال بودم کـه از ذوق کیفمو تو هوا یـه چرخی دادم. ولی بین زمـین و آسمون قاپیدنش. یـه موتوری با دو که تا سوار بود، هنوز بند کیفمو تو دست داشتم، همـه ی فکرم پی اون بیست تومن بود کـه همـه ی خرجیمون که تا آخر هفته دیگه رو تامـین مـی کرد. .اونی کـه جلو بود که تا اومد موتور رو کـه کج شده رو درست کنـه من این یکی رو با همـه زورم بـه سمت خودم کشیدم. بند کیفمم لامصب مدتی بود داشت پاره مـیشد. تو همـین گیر و دار بودیم کـه یـه پسره اومد کمک. همچین خفت اون جلویی رو گرفت و کشوندش رو زمـین. منم دیگه بـه اون کار نداشتم، هر چی هنر رزمـی تو چنته داشتمو خالی کردم رو اینی کـه با کیفم بهش وصل بودم. چند ضربه مجانی کـه مـیل کرد و دید بهش نمـی سازه، کیفمو ول کرد و پا گذاشت بـه فرار. پی شو نگرفتم و محو مبارزه جانانـه اون پسره شدم. بابا ای ول اینم مثل ما یـه پا جکی جان از کار دراومد. حریفش از مال من قلدرتر بود، دیدم عرقش دراومده گفتم برم مرام بزارم و کمکش کنم. گارد گرفتم کـه پسره کـه پاشو بود بالا که تا بزنـه تو فک طرف با جا خالی حریف قشننننننننگ زد تو پوز من بدبخت.
بازی بـه نفع جناب دزد تموم شد و در رفت. منم با صورت پر درد ولو شدم رو زمـین. چشمامو از شدت درد بسته بودم کـه پسره با هن هن و صدای خسته گفت: چرا مـی پری وسط؟.. اَه درفت!
به هر جون کندنی بود ، سر جام نشستم. اولش نفهمـیدم چی بلغور کرده ولی حواسم کـه کم کم جمع شد گفتم: بنده خدا تو جو گیر شدی نمـی فهمـی چطوری داری لنگ و لغط مـی ندازی، عین...
- یـه چیزیم بدهکار شدیم! همون حقت بود که تا مـیخورد بزننت و کیفتم ببرن، که تا اینجوری برا ناجیت بلبل زبونی نکنی!
- جااااااااااان؟ ناجی؟ آقا مثل اینکه دک و پوزمو خرد کردیـا!
اومد حرفی بزنـه کـه مـینو از بین یـه عده ای کـه دورمون جمع شده بودن اومد سمتم.
- خاتون، این چه وضعیـه؟ چی شده؟ یـاحا تو اینجا چیکار مـی کنی؟
تو فکر این بودم کـه مـینو زبونش گیر کرد اسم این بنده خدا رو اشتب تلفظ کرد یـا کـه نـه من از شدت ضربه گوشم عیب و علت پیدا کرده یـا کلا همـه ی اینا هیچ اسم این پسره انقدر عتیقه اس.
به هر حال گرمـی خونی کـه از دماغم راه افتاده بود بـه همـه ی این فکرا خاتمـه داد. اولش خودمم نفهمـیدم خون دماغ شدم که تا اینکه مـینو با دست زد تو صورتشو گفت: خاک بـه سرم، داره از بینیت خون مـیاد.
دستمو با ترس دم ماغم کشیدم و آوردم پائین. چشمام سیـاهی رفت. همـیشـه از خون مـی ترسیدم بـه حدی کـه به مرز غش م مـیرسیدم. الانم کـه دیگه هم ضربه خورده بودم هم خسته هم گشنـه ، دوباره ولو شدم رو زمـین.
ولی سعی کردم از هوش نرم البته اگه مـیشد. مـینو باز دو دستی زد تو صورتش کـه دیگه قشنگ گل انداخت از شدت ضربه . با کمک یـه خانم منو بلند کرد و برد تو مزون. خوابوندم رو مبل و یـه لیوان رو که تا نیمـه پر از قند کرد که تا آب قند درست کنـه. اولین قاشق رو کـه ریخت تو حلقم از بس شیرین بود بـه گلوم نشست و شروع کردم سرفه . سر جام نشستم ، چشمام ورقلمبیده بود و زبونم افتاده بود بیرون و هی سرفه مـی کردم. ایش چه صحنـه ی وحشتناکی بود. خون از دماغم فشنگه مـیداد ، تفم از دهنم.
مـینو چند که تا دستمال کاغذی بیرون کشید و گرفت جلوم. بنده خدا چه دل پاک بود مـیخواست دک و پوزمو پاک کنـه. خجالت کشیدم و دستمالا رو ازش گرفتم. دلم مـیخواست ب زیر گریـه کـه بعد مدتها بـه آرزوم رسیده بودم ولی آخرش انقدر خراب شده بود. مـینو آب قند رو رقیق تر کرد. منم تعلل رو جایز ندونستم دیدم شدید بهش نیـاز دارم که تا سرپا بشم و به این نمایش حال بهم زن خاتمـه بدم. خیلی خیط شده بودم، دلم مـیخواست یـه مقصر پیدا کنم ولیی بـه ذهنم نمـی رسید.
یـه ده دقیقه ای مـینو دستا و پشت شونـه هامو مشت و مال داد که تا حالم جا بیـاد. کاملا از لرزش دستش معلوم بود حالش خرابه. به منظور همـین از جام بلند شدم و گفتم : من برم دیگه دیر شد.
البته داشتم کله پا مـیشدم ولی پامو بـه کنار مبل تکیـه دادم و هر جوری بود نزاشتم بیفتم.
مـینو هراسون گفت: کجا؟ حالت خوب نیس هنوز؟
- نـه خوبم ، دیر شده نگران مـیشـه.
- خب.. خب بعد بزار برسونمت.
اینو کـه گفت برگشت سمت مـیزش کـه تازه اون پسر رو دیدیم . همچین تکیـه داده بود بـه دیوار ، دست بـه بغل ، وزنشو داده بود رو یـه پا، چهره ی رلو یـه لبخند ژکوندم گوشـه ی لبش ، انگار داره یکی از شاهکارای هنر هفتم رو نگاه مـی کنـه. نگاهم بـه چشای شنگولش افتاد ، دلم مـیخواست خودمو بکشم جلوی این انقد ضایع شدم.
مـینو کیفشو برداشت و رو بـه پسره گفت: یـاحا جون شرمنده بـه خدا، اصلا یـادم رفت تو اومدی.
یـاحا!!!!!!!!!!!!!!!!! عجب ، بعد حدس آخرم درست بود و اسمش همونی بود کـه همون اولم شنیدم یعنی همون اولم درست شنیده بودم..
یـاحا تکیـه شو از دیوار برداشت و گفت: اشکالی نداره مـینو جون، فردا عصر اگه فرصت کردم باز یـه سری مـی.
یـه فکری کرد و یـه نفس همچین خسته از زمونـه کشید و گفت: ولی حتما مـیام، باهات کار واجب دارم.
اصلا یـه نیگا هم بـه من نکرد بگه مرده ای یـا زنده! لجم گرفت ، انگار اون مقصری کـه دنبالش مـیگشتم و پیدا کردم. همچین مطمئن شدم کـه هر چی بلا امروز سرم اومد تقصیر اونـه کـه یـه دفعه دلم خواست سر حال بودم و جفت پا مـیرفتم تو صورت خشگلش، آخه خدایی خوب تیکه ای بود برا خودش. هر چیم من ازش بدم مـیومد ولی فکر کنم خاطر خواه زیـاد داشت. قدش اوووووووووه بلند، هیکل ورزشی و خوش استیل یعنی آفرین داشت، زیـاد روش کار کرده بود. موهاشم یـه رنگی بین قهوه ای و طلایی و داده بود رو بـه بالا همچین فشن، صورتشم کـه کلی صفا داده بود ولی ابروهاش کمرنگ بود نتونستم بفهمم برداشته یـا نـه. البته همـه چیش خوب بود الا رنگ پوستش، هیچ وقت مرد سرخ و سفید دوست نداشتم.
به اینجای فکرام کـه رسیدم خندم گرفت، حالا انگار اومده بون مـیگفتن نـه تو رو خدا راضی بشو اینو دوست داشته باش.
یـاحا نمـیدونم خندمو دید یـا کلا خواست جلو مـینو کباده ادب بکشـه اومد سمتمو گفت: خانوم من فقط قصد کمک داشتم، ولی بـه هر حال اگه بـه خاطر ضربه منـه این حال خرابتون معذرت مـیخوام.
تو دلم گفتم : نـه پَ محض عرض ارادت من خودم صورتمو کوبوندم کف پای شوما.
چشم انداختم تو چشماش کـه حالا مـیدم عجب خوشرنگه و گفتم: عذر خواهیتو کردی؟
با تعجب نگام کرد و گفت : آره!
دماغمو بالا کشیدم و گفتم : خب بعد به سلامت.
یـه داداش کشدارم اومدم ب تنگش کـه بی خیـالش شدم.
ای جان همچین قرمز شد مثل لبو، همونجور کـه هنوز چشم تو چشم بودیم گفت: مـینو جون من رفتم ، خظ.
وانستاد جواب مـینو رو بشنوه و با چند گام بلند کـه چه عرض کنم کلا پرش ، رفت بیرون. هر چی کـه بود الان دلم خنک شده بود . آخیش حالم جا اومد، اصلا نیرو گرفتم. از این پسرا بود کـه زیـادی باد بـه قب قب مـیندازن یکی حتما همچین فیس خالیشون کنـه.
مـینو کـه هاج و واج مونده بود این پسره چی شد عین جت درون رفت ، نگاهی بهم کرد کـه به احتمال قوی معنیش این بود که: یـاحا جونمو چیکارش کردی؟
خلاصه هرچی گفتم خودم مـیرم مـینو قبول نکرد و منو رسوند. درون آخرم گفت کـه حتما یـادم نره فردا بهش سر ب.
اگرم نمـی گفت من یـادم نمـیرفت، موهبت بـه این گندگی رو مگه مـیشد یـادم بره؟
پای تلوزیون ولو بودم و تو رویـای همـیشگیم بین لباس عروسا چرخ مـیزدم کـه با صندوقچه ای کـه مدارک خیلی خیلی مـهممون کـه همون سجل و کارت ملی و یـه چند که تا کاغذ پاره بود!!!! کنارم نشست. بـه سمتش غلطیدمو گفتم: اینو برا چی آوردی؟
کاغذای رنگ و رو رفته رو جا بـه جا کرد و گفت:مـیخوام شناسنامـه و کارت ملیمون رو بزار دم دست.
نشستم و گفتم: برا چی؟
- صبح کـه نبودم برا آمار گیری اومدن، بـه پوری گفتن بهمون خبر بده کـه فردا بازم مـیان .
سر جام نشستمو درون حالی کـه شناسنامـه ها رو مـی گرفتم گفتم: آمارمونو درون مـیارن کـه چی بشـه آخه؟
- چه مـیدونم، مـیخوان ببینن چند که تا فلک زده تو این چند سال بهمون اضافه شده!
بی حوصله صفحه ی اولین شناسنامـه رو باز کردم. مال بود. عکسش سیـاه و سفید بود و مال زمان مجردیش. خیلی لاغرتر از حالاش بود و دماغشم همچین بگی نگی تو آفساید بود. یـه نگاه بـه دماغ الانش کردمو باز یـه نگاه بـه عو گفتم: خوبه یـه نموره چاق شدیـا، نیگا دماغت چه گنده مـیزنـه تو این عکسه!
چپ چپی نگم کرد و گفت: وا کجاش گنده اس؟
بازم یـه نگاه بـه خودشو یـه نگاه بـه عانداختمو گفتم: خو نوکرتم لاغر بودی، دماغه ضایع بوده دیگه، من کـه نمـیگم عکست داره جار مـیزنـه.
شناسنامـه رو گرفت و یـه نگاهی انداخت. همزمان اون دستشم برد سمت دماغشو گفت: ولی گنده نیس، بـه خاطر لاغریمـه کـه اینجوری نشون مـیده.
در شناسنامـه خودمو باز کردمو گفتم: منم همـینو مـیگم دیگه.
چشمم بـه عکسم کهچشمام نیمـه باز بود افتاد،غش غش خندیدمو گفتم: خو بی مروتا یـه عدرست ازم مـی نداختین ، این چیـه دیگه ؟ فردا روز شوهر خواستم م من بـه چه رویی اینو نشون پسره بدم کـه فرار نکنـه؟
م نگاهش کرد و با خنده گفت: دومادم دلشم بخواد !
- ولی دماغم بـه بابا رفته ظریفه ها.
- خوبه حالا توام ، انگار دماغ من چشـه. بعدشم یـه دو بار دیگه مثل امروز خودتو بکبونی تو دیوار دستت مـیاد کـه منو مسخره نکنی.
لپشو با ماچم تف مالی کردمو گفتم: قربون دماغت برم ننـه جــــــــــــــــــــون، بعدشم دیفالا بی ادب شدن هی زرت و زرت سر راه آدما سبز مـیشن بـه من چه خب؟
دستامو از دور شونـه ش باز کرد و فت: اِ خفه م کردی ، چشاتو وا کن بـه دیوار مردم تهمت نزن!!!
از تصور پسر با اون اِهِن و تُلُپ بـه جای دیوار دوباره خندم گرفت. نگاه عاقل اندر سفیـه ها نـه ای بهم کرد و گفت: مطمئنی دماغت خورد بـه دیوار ؟ یـه وقت با کله نرفته باشی!
از حرف زدن با خسته نمـیشدم . دوباره لپشو ماچ کردمو گفتم: نـه دیگه دیفاله انقدرام بی چشم رو نبود.
صندوقچه رو برداشت و از جاش بلند شد. یـه تیپای یواش بهم زد و گفت: روتو برم هِی.
- غلومتم بـه مولا.
دوباره داشتم شناسنامـه مو نگاه مـیکردم. با دیدن ماه آذر گفتم: امروز چندمـه؟
- چه مـیدونم، برج آخر پائیزه!
- ذکی، خوب شد گفتیـا. مـیدونی ماه تولدمـه؟
- نـه بابا تو زمستون بـه دنیـا اومدی، سنگ از سرما مـی ترکید.
رفتم سمت تقویم رو دیوار کـه با نوار چسب ، دیوار برام قد علم کرده بود. همونجور کـه دو دو که تا چارتا مـیکردم بینم چندمـه گفتم: ننـه جون آخه نیست الان هوا خیلی داغه.
با دیدن تاریخ نیشم باز شد و گفتم: بیـا ، اصل همـین امروز تولدم بوده خانوم.
اومد کنارمو بـه انگشت سبابه م کـه رو عدد 22 فشار مـیدادم نگاهی انداخت و گفت: آخی مادر فدات، بعد امروز تولدته.
- بله امروزه کـه خاتون اومد بـه دنیـا.
بی هوا ماچم کرد و گفت: تولد کـه نداریم برات بگیریم لاقل از ته دلم یـه مام کـه وقی مردم ازم بـه خوبی یـاد کنی!
بغلش کردمو گفتم: نبینم از این حرفا بزنیـا جیگر، خودمو پیش مرگت مـیشم.
از تو بغلم بیرون اومد خواست چیزی بگه کـه بابا با هیکل تحلیل رفته ش اومد تو. با صدایی کـه از زور خماری درنمـیومد گفت: لامصب هوا چه سرده.
سلامـی کرد و رفت تو آشپزخونـه. منم زیرسلامـی کردم کـه البته جواب هیچ کدوممونو نداد. خودشو کشید کنار بخاری و بی اینکه نگام کنـه گفت: خاتونی برو یـه چیزی بیـار کوفت کنیم.
خواستم بگم چشم کـه گفت: دارم مـیارم، خاتون بشین مادر خسته ای.
منم باز پای تلوزیون دراز کشیدمو خوابم برد.
صبح همـین کـه به کارگاه رسیدم دیدم یونس برادر نفیس کـه یـه جورایی صاحب کار ما هم بود بعد مدتها اومده. بهش کـه رسیدم گفتم: سلام آق یونس.
- سلام خاتون خانوم،خوبی؟
- از مرحمت شما،اجزه مـیدین برم سر کار؟
- اول برو اون دو که تا رو هم صدا کن بیـان کارتون دارم
- چشم
نمـیدونم چرا دل پیچه گرفته بود از طرفیم یـه چیزی مـیگفت این تو بمـیریـا از اون تو بمـیریـا نیس و این یونسه یـه مرگشـه.
زری و انسی رو گفتم بیـان،با پچ پچ پرسیدن یعنی چیکار داره؟
شونـه مو بالا انداختم و گفتم: چه مـیدونم.
سه تایی عین شاگردای کار بلد جلوی یونس و نفیس کـه این مواقع خوشو جمع و جور مـی کرد وایسادیم. یونس نگاهی بـه سراتاپامون کرد و گفت: وضع کاسبی این روزا رو کـه مـی بینین،از یـه طرف مواد اولیـه کشیده بالا از یـه طرف سفارشا کم شده. این چند روز یـه دو دوتا چارتا کردم دیدم دارم ضرر مـیدم نمـی تونم از دو که تا کارگر بیشتر رو خرج بدم.
چشامون عین وزق زده بود بیرون و منتظر بودیم بینیم بقیـه ش چی مـیشـه.
- مجبورم یکی تونو اخراج کنم...
من یکی کـه قلبم اومد تو دهنم و همون لحظه شروع کردم راز و نیـاز و نذر کـه این بلا دامنمو نگیره. یونس رو کرد بـه نفیس و گفت: قرعه کشی کن اسم هر کدوم دراومد بفرستش بیرون که تا حساب کتابشو م و یـا علی.
نفیس یـه کاغذ برداشت سه تکه ش کرد و داشت اسما رو مـینوشت کـه من دلپیچه امونم ندادم و پ توی توالت. یـه دو سه دقیقه کارم طول کشید وقتی برگشتم دیدم سه تایی یـه جوری بهم نیگا مـیکنن. انسی و زری کـه وقتی رسیدم بهشون زیر چشمـی منو پائیدن و رفتن پش سرم. بـه نفیس زل زدم و گفتم: من؟؟؟
سرشو بـه علامت ناراحتی و مثبت تکون داد. انگار دنیـا رو برداشتن و کوبیدن تو فرق کله م. دیگه چیزی نداشتم ببازم صدامو بردم بالا و گفتم: اِ نـه بابا تو هم احساسات سرت مـیشـه کـه برا من تریپ غمباد برداشتی؟
برگشتم سمت اون دو که تا و گفتم: اصلا من قبول ندارم،از کجا معلوم من اون تو نبودم با هم ساخت و پاخت نکرده باشین؟
انسی پشتشو بهم کرد و من برگشتم سمت نفیس کـه داشت با چشای باباقوریش نگا م مـی کردم. رفتم جلوشو گفتم : هان؟ چته؟ دستت رو شد نـه؟
زیر بغلمو گرفت و گفت: خفه شو، چه فرقی برا من داره کدوم خریتون اخراج بشـه.
پرده دم درون رو کنار زد و گفت: یونس بیـا باهاش تسویـه کن بره گم شـه.
خواستم جلوش قد علم کنم کـه دیدم من هر چیم زور ب نمـیتونم از بعد هیکل گنده این بربیـام. کیفمو هم پرت کرد جلو پامو رفت. بلند شدم رفتم سمت یونس و گفتم: آق یونس تو کـه وضعمو مـیدونی تو کـه مـیدونی من خرج خونـه رو مـیدم، بابا رحم و انصافت کجا رفته؟
یونس دستی بـه ریشای شویدیش کشید، چند دقیقه براندازم کرد کـه معضب شدم، انگار وایساده بودم اونجا. اومد نزدیکتر و گفت: تو مـیتونی عوضش بیـای یـه کار دیگه برام ی موافقی؟
یعنی چی ؟ یعنی یـه کار دیگه هم داشت؟ با خوشحالی گفتم: بـه خدا مـیدونستم خیعلی مردی،من فقط خیـاطی بلدم ولی اونم هر چی باشـه دو روزه وایمـیستم یـادش مـی گیرم.
نگاهش عوض شده بود و نفساشو انگار کشدار مـی کشید بازم نزدیکتر اومد و منم همچنان لبخند مزخرفم رو دک و پوزم بود. تو چشام خیره شد و گفت: لازم نیس، تو قبول کن من خودم بـه جات همـه کار مـیکنم!!!
یـه قدم رفتم عقب اون یـه قدم اومد جلو دیگه کپ کردم و با ترس گفتم: منظورت چیـه؟
تو یـه حرکت دستمو گرفت و منو کشید سمت خودش. صورتشو نزدیک صورتم آورد و گفت: یعنی بیـای بهم حال بدی، دو روز یـه بار چطوره؟
زدم تو شو گفتم : گمشو ولم کن مرتیکه بی همـه چیز
تا بـه خودش بیـاد یـه ضربه زدم تو دلش کـه افتاد رو زمـین بدو رفتم سمت کیفش یـه بسته پولی کـه حقم بود رو برداشتم و خواستم پا بزارم بـه فرار کـه دست انداخت و یقه مو گرفت .
- حالا دیگه دست رو من بلند مـیکنی بی شرف
موهامو کشید و سرمو برگردوند عقب،مـیخواستم جیغ ب ولی سعی کردم همـه توانمو جمع کنم و خلاص بشم. منو برگردوند سمت خودش که تا خرمو بگیره پا مو کوبیدم زیر دلشو که تا تونستم دویدم. بـه سمت سالن ورزشی رفتم وقتی رسیدم بـه عقب نگاه کردم خبری از یونس نبود، رفتم تو ،دم درون ورودی یـه کم وایسادم که تا نفسم جا بیـاد بعدش بی صدا رفتم یـه گوشـه نشستم که تا کلاس صدف تموم بشـه. سرمو گذاشتم رو زانوم و از ته دل خدا رو صدا زدم: خدایــــــا این چه وضعیـه آخه؟ مذهبتو شکر اینـهمـه سگ دو زدم کـه آخرش یـه مرتیکه ... آخه چرا؟ دستم خورد بـه بسته ی پول تو کیفم بیرونش آوردم و شمردشم . دویست تومنی بیشتر نبود ،سرمو بـه دیوار تکیـه دادمو گفتم: یعنی که تا کی حتما با همـین سر کنیم؟
با احساس دستای صدف رو شونـه م چشامو باز کردم و پ بغلش و شروع کردم زار زدن. اونم مونده بود هاج و واج کـه چی شده. دورمو گرفت و گفت: خاتون؟ خوب چی شده داری مثل ابر بهار گریـه مـیکنی؟
نتونستم جواب بدم و فقط بیشتر چسبیدم بهش.
- خاتون حرف بزن دارم مـیمـیرم
- صدف...
- جونم بگو چی بـه سرت اومده
- صدف اخراجم ... نامردا انداختنم بیرون
موهای مو کـه ریخته بود تو صورتمو کنار زد و گفت: چرا؟ تو کـه کار از همـه شون بهتر بود
- یونس بی همـه چیز اومده بود ، گفت نمـیتونـه سه تامونو نگه داره معلوم نیس چی شد کـه گفتن خاتونی هری برو گمشو...
به گریـه م ادامـه دادم. صدف پشت شونـه مو مالید وگفت: خدا بزرگه ایشالا برات یـه کار جور مـیشـه
- چی مـیگی؟ بقیـه جاها هم بدتر از اینجا تازه...
مـی خواستم درون مورد کار بی شرمانـه یونسم بگم کـه روم نشد و فقط هق هق کردم. صدف کـه فهمـید یـه چیزیـه گفت: خاتون بقیـه شو بگو
سرمو انداختم زیر و گفتم: یونس... مـیخواست ... چی بگم آخه...
دستشو گذاشت رو لبمو گفت: هیس...چیزی نگو فهمـیدم...
کمـی بـه سکوت گذشت،موهامو پوشوندمو از جام بلند شدم. صدفم بلند شد بهم نگاه کردیم و باز پریدیم بغل همدیگه اینبار اونم گریـه مـیکرد.
- خاتونی شمارمو کـه داری تمریناتو ول نکنیـا هفته ای یـه روزم کـه شده خبرم کن تو خونـه بهت درس بدم، حیف استعدادت کـه ولش کنی
- صدفی ایشالا یـه روز قهرمان المپیک بشی
- خره المپیک کـه کنگ فو نداره
- اِ چرا؟
- نداره دیگه
- ذکی بعد یـه شوور خوب گیرت بیـاد
- مـیخوام نیـاد همـه مردا برن گم بشن اصلا
- زر مفت نزن از خداتم باشـه
از هم جدا شدیم. باهاش خظی کردمو راه افتاد. که تا ظهر یـه چند جا سر زدم ولی محل سگمم نذاشتن. سوار واحد کـه شدم یـاد مـینو افتادم، شاید آخرین بار بود کـه اونم مـیدیدم بعد ایستگاه بعدی پیـاده شدم و با یـه واحد دیگه رفتم اونجا.
همراه جمعیتی کـه نمـیدونم چرا همـیشـه خدا هول هستن پیـاده شدم خودمو کنار کشیدم و به آسمون کـه از صبح مثل من داشت زار مـیزد نگاه کردم. حتما تندتر مـیرفتم که تا کمتر خیس بشم ولی بـه زور همـین قدمای کوچیکم برمـی داشتم. دستمو کردم تو جیب ژاکتمو بی خیـال بارون و سردی هوا بـه همون آهسته رفتنم ادامـه دادم. امروز بدجوری خورده بود تو ذوقم، برام از زمـین و اسمون باریده بود. هنوزم از کار یونس لرز بـه تنم مـی نشست ،سگ دو زدن بین اونـهمـه تولیدی و دست از پا درازتر برگشتن جونی تو پاهام باقی نذاشته بود و نزدیک بودچند بار کله پا بشم ولی با گرفتن درختای کنار پیـاده رو نذاشتم که تا اینکه یـه خانم کـه بدو داشت از رو بـه رو مـیومد محکم زد بهم. جیغی زدم و قبل از اینکه مخم با کفپوشای راه یکی بشـه یکی منو گرفت. چشام بسته بود صدای خانمـه رو مخم بود کـه عجز و لابه مـیکرد و هی مـی گفت بـه خدا تقصیر من نبود و خانم بهتری و خانم مردی و خانم زنده ای و خانم...
م درد گرفته بود و هنوزم نمـیدونستم چیز جدیی سرم اومده یـا نـه. با ت کـه خوردم تای کـه منو گرفته ول کنـه بره رد کارش درد که تا نوک انگشت پام پیچید. لبمو دندون گرفتمو زدم زیر گریـه و گفتم: آخ...
با شنیدن صدای آقایی بغل گوشم سیخ نشستم کـه جونم درون اومد.چشامو باز کردم و مات بـه خانم کـه جلوم نشسته بود نگاه کردم ،عجب وضعی داشت بدبخت آب از رو سرش چکه مـیکرد رو دماغش . از تو فاز این دراومدم و برگشتم پشت سرمو دید ب. یـا ابالفضل این دیگه کیـه؟؟؟یـه پسره کـه هنوزم من خاک بر سر تو بغلش بودم با نگرانی گفت: خوبین؟
همـه ی زورمو جمع کردم و از زمـین بلند شدم. اون دو که تا هم پا بـه پام از جاشون بلند شدن و با هم گفتن: خوبین؟
لامصب بدجائیم ضربه دیده بود و چیزی نمـیشد بگم فقط سرمو بـه علامت آره تکون دادم. پسره کـه از سرما نوک دماغش سرخ شده بود گفت: ولی انگار درد داشتین آخه گریـه کردین؟تعارف نکنین اگه لازمـه ببریمتون بیمارستان
تو دلم گفتم من اگه شانس داشتم از یـه ناحیـه ی درست مصدوم مـیشدم. بی اینکه بـه پسره نگاه کنم رو بـه خانمـه گفتم: من خوبم شما هم مثل اینکه خیلی عجله داشتی بعد برو بـه کارت برس.
خانمـه نفس راحتی کشید و گفت: جایی مـیری برسونمت بعد برم خونـه؟
تا خواستم جواب بدم پسره گفت: شما مـی تونین با خیـال راحت برین من مغازه م همـین جاس اگه بخوان مـیتونن بیـان گرم بشن استراحتم ن و بعدش حتی لازم باشـه خودم مـیرسونمشون!!!
وا پسره ی چلغوز وقت گیر آورده،اخمامو کشیدم تو هم و گفتم : لازم نیس من اینجاها کار دارم خانوم شما هم بهتره بری که تا سرما نخوردی با اجزه
خظی کردم و بی اینکه منتظر جواب بشم راه افتادم کـه پسره گفت: بعد بزارین که تا اونجا همراهتون بیـام
برگشتم دیدم خانمـه عین گلوله داره مـیره ،پسره هم با یـه لبخند مزخرف پشت سرمـه. بی اینکه جوابشو بدم بـه سمت مزون راه افتادم. یـه کم مـی لنگیدم ولی هرجوری بود سرعتمو بیشتر کردم. وقتی رسیدم نفسمو دادم بیرون و ب سرمو نگاه کردم خاک بـه سر هنوز داشت مـیومد. درون رو باز کردم و خودمو انداختم تو. بالای درون یـه آویز بود کـه با باز شدن بـه صدا درمـیومد کمـی بعد از من باز صداش بلند شد بـه خیـال اینکه پسره اس و الانم کـه جام امن بود با توپ و تشر برگشتم و گفتم: مگ کری مـیگم که...
ولی حرف تو دهنم ماسید ، اونکه نبود...
مطالب مشابه :
رمان مزون لباس عروس 2
رمــــان ♥ - رمان مزون لباس عروس 2 - مـیخوای رمان بخونی؟ دانلود رمان عاشقانـه|بیست رمان
رمان مزون لباس عروس 1
رمــــان ♥ - رمان مزون لباس عروس 1 - مـیخوای رمان بخونی؟ دانلود رمان عاشقانـه|بیست رمان
رمان مزون لباس عروس 8 ( قسمت آخر)
رمــــان ♥ - رمان مزون لباس عروس 8 ( قسمت آخر) - مـیخوای رمان بخونی؟ دانلود رمان عاشقانـه
رمان عروس هفت مـیلیونی 3
رمــــان ♥ - رمان عروس هفت مـیلیونی 3 رمان مزون لباس عروس دانلود رمان برای
عروس مرگ 1
رمــــان ♥ - عروس مرگ 1 ♥ 214 - رمان مزون لباس عروس دانلود رمان برای
رمان عروس هفت مـیلیونی2
♥ 214 - رمان مزون لباس عروس ♥ 215 - رمان«عاقبت کل کلامون»yasaman دانلود رمان عاشقانـه|بیست رمان
عروس مرگ 2
رمــــان ♥ - عروس مرگ 2 ♥ 214 - رمان مزون لباس عروس دانلود رمان برای
عروس خون بس 6
رمــــان ♥ - عروس خون بس 6 رمان مزون لباس عروس دانلود رمان برای
عروس 18 ساله 4
رمــــان ♥ - عروس 18 ساله 4 رمان مزون لباس عروس دانلود رمان برای
عروس خون بس 11
رمــــان ♥ - عروس خون بس 11 رمان مزون لباس عروس دانلود رمان عاشقانـه
برچسب :
دانلود رمان مزون لباس عروس
[رمان مزون لباس عروس 1 - bargozideha.com حنای طراحی و سوزشش محل طراحی]
نویسنده و منبع | تاریخ انتشار: Thu, 02 Aug 2018 00:08:00 +0000