سرهنگ احمدى داشت صحبت مىکرد.منو ديد:سلام ستوان.دير کردين؟؟فک کنم بايد جواب ميدادم:ىلام.شرمنده سرهنگ...تو راه تصادف کردم.-مشکلى کـه پيش نيومد؟الان سالمين؟-بله.خداروشکر.بخير گذشت.-خب الحمدلله....داشتم براى بقيه ميگفتم.شما همتون آموزش تيراندازى ديديد و وارد اين بخش شديد...ولى طى عمليات آموزش رزمى هم ميبينيد.البته روى صحبتم بيشتر با مـهره هاى اصليمونـه.به منو اون اقا ريشوئه نگاه کرد.البته هموشون ريشوئن منظورم اون آقاههس کـه چشاش يجوريه!-ستوان محمدى بـه بهانـه کلاس يوگا ميريد باشگاه.چشام گرد شد.فهميد نفهميدم.-شما ميريد باشگاهى کـه براتون درون نظر گرفتيم وارد سالن يوگا ميشيد.به خاطر پولى کـه داديد کلاس يوگا براى شما خصوصيه.ولى از اونجا وارد کلاس رزمى ميشيد.درواقع يجور رد گم کنيه.سروان خسروى تو اين ماموريت راننده شخصى و محافظ شماس.يعنى همـه جا باهاتون مياد.جز جاهايى کـه اونا تشخيص ميدن تنـها بريد.ولى سروان خسروى بـه واقع محافظ شما و پل ارتباطيه ما با شماس.تو اين ماموريت بـه هيچ عنوان مستقيم حرف نميزنيد.همـه صحبتا رمزى صورت ميگيره.واما سروان عسگرى.خودشون وظيفشونو ميدنن ولى مىگم که تا شمام امادگى داشته باشين.سروان عسگرى بـه عنوان قاچاقچى تازه وارد تو مـهمومى امشب شرکت ميکنـه.از قبل باهاشون هماهنگ کرده.در واقع ستوان محمدى بايد حواستون باشـه شما سروان رو نميشناسين.ستوان محمدي هم بـه عنوان ليدر ايى کـه قراره قاچاقى از مرز رد بشن هستين.امروز توضيح بهتون داده ميشـه کـه متوجه جريان بشين.بقيه هم بـه شکلى تو ماموريت شرکت دارن کـه البته بخاطر امنيت خودتون شناساييشون نميکنيم.فقط بدونين همـه جا مامورين حضور دارن.اتوبوس حاضره.همـه بـه خونـه هاى خودتون کـه تا اخر مامورىت درون اختيارتونـه ميرين.ديگه صحبتى نمونده.همـهمـه شروع شد.همـه با هم حرف ميزدن.من نميدونم چه اشکالى داشت يه زن ديگه مزاشتن ور دست من.تنـها خيلى بده!!!!سرم پايين بود کـه ديدم دو جفت پوتين واخورده اومد جلو چشم.يه اقاى ريشو!با لباس مامورين ويژه يا بقول مريم کماندويى اومد جلو.نگاش کردم.گفت ستوان محمدى بنده سروان خسروى هستم.تو اين ماموريت دست راست شمام.تو اون برگه هايى کـه بهتون ذکر شده.سريع بلند شدم.سلام نظامى دادم:بله سروان.اطلاع دارم.-ازاد.خانم محمدى تو اين ماموريت ديگه بايد حواستون باشـه ما باهم چجورى بايد رفتار کنيم.من بـه نوعى باديگارد شما بحساب ميام.-بله....بله..متوجه هستم.نميدونم اين همـه ادبو متانتو از کجا اورده بودم!!!جاى مريم خالى!!!سرهنگ احمدى اومد نزديکمون:ستوان...همونطور کـه ميدونيد تو اين مدت خسروى باديگاردتون و دست راستتونـه.بايد نقش يه زن محکم و خودراى و مغرور و پول پرست رو بازى کنى کـه با زير دستاش رفتار بدى داره.خودت زنى ولى اينجا ليدر ايى وو مثلا اونارو اماده ميکنى که تا برن بـه جاهايى کـه فروخته شدن.براى جاهاى مختلف بايد اموزششون بدى کـه البته مستقيما نيست.تو فقط نظارت ميکنى.بريم کـه واسه امشب کلى برنامـه داريم....

 همـه عين راهيان نور سوار اتوبوس قراضه شديم.دونـه دونـه پيادمون ميکرد سر راه.تو يکى از محله هاى بالاشـهرم منو باديگاردمو يه مرد ديگه کـه سنش بالاتر بود پياده شديم.ترس برم داشت.رفتيم تو خونـهه.دوتا زن و دوتا مرد اونجا بودن.سلام کـه کرديم زنا دستمو گرفتن بردتم تو يه اتاق.يکيشون کـه خوشگلتر از اون يکى بود گفت ريحانـه جون اينجا اتاق توئه.ما فقط امروز و روزايي کـه به ارايشگر نياز دارى هستيم.اسم من کتايونـه ولى کتى صدام ميکنن.ارايشگر مخصوصتم.اون يکي گفت:منم اسمم النازه ولى الى صدام کن.خياط و طراح لباستم.ما هر دو فقط بعضى وقتا کـه صدامون کنى ميايم.درواقع تو ميونت با خانوما خوب نيست.اکى؟سرمو تکون دادم.کتى :ديگه از الان برو تو نقشت.تمرين کن کـه اونجا سوتى ندى.لباساتم درون بيار کـه کارمو شروع کنم....يا خدا....اين چه کاريه کـه بايد شم؟؟الى رفت بيرون و کتى کمکم کرد.هى من نميزاشتم اون هى ميگفت چيزى نيست عادت ميکنى.يکى نبود بهش بگه بـه چى عادت ميکنم آخه!!!!آقا نگم چيشد بهتره.خدا بداد اى افتاب مـهتاب نديده برسه....برزخو جلو چشام ديدم.يه مايع داغى ميماليد رو پوستم که تا بفهمم داغيش چه مزه ايه يه پارچه ميزاشتو بـه ثانيه نکشيده همچين مىکشيد کـه تا دو ديقه گيج بودم.تا ميومدم بفهمم پاهام چيشد مرفت رو شکمم.تا بخودم بيام اون پارچه کثىفاشو انداخت تو سطل اشغال و شروع کرد کرم مالى.از انگشت پاهام بگير که تا فرق سرم.حالا اينجاش جالبه.کار کتى تکوم شد من هنو تو فاز خجالت بودنم بودم!!!!منى کـه هروخت ميرفتم حموم خجالت ميکشيدم بـه خودم نگاه کنم حالا جلو يکى ديگه دراز بـه دراز خوابيده بودم!!!!کتى يهو رفت بيرون!الى اومد تو....خاک تو گورم.کتى کم بود.اليم دارو ندارمونو ديد.يه پاکت دستش بود.پاکتو خالى کرد رو تخت.يه سرى لباس بود کـه تو اون حالت من اصن نگاش نکردم.يه دستم رو سينـه هام بود يه دستم جلوم!الى دو تيکه پارچه قرمز برداشت اومد جلوم.بعد ازينکه با کمکش پوشيدم فهميدم لباس زير بوده!!!چقدم خوشگل بود.من تاحالا ازينا نديده بودم.به تن ادم حالت ميداد!اخيش حالا يذره بهتر شد.کم کم سوزش بدنم داشت زياد ميشد.به الى گفتم.گفت:طبيعيه.الان کتى مياد.بايد يه ربع تو مواد بخوابى...چىچى؟؟؟؟؟؟الى رفت بيرون.کتى اومد تو!دستمو گرفتو کمکم کرد راه برم.انگار تازه زاييدم.

اينکارا چيه ديگه؟!بردم تو يه اتاق ديگه.خوبه اقايون نبودن!رفتيم يه جا کـه فک کنم بالاشـهريا بهش ميگن حموم!اندازه اتاق خواب من بود!يه وان بزرگ وسطش بود کـه داشت قل قل ميکرد....فک کنم اينا ادم خوارن اول تميزم حالا ميخوان ابپزم کنن!من برد سمت وان گفت بشين.به لباس زيرا اشاره کردم:اينا کثيف ميشـه.درشون نيارم؟؟خنديد نـه عزيزم.اينا مخصوص همين کاره.واااا....مگه لباس زيرم مخصوصو غير مخصوص داره؟؟ولش کن بابا...اينا خوش دارم منو با لباس مخصوص بخورن...نشستم.واى....نميدونين چه ارامشى بود!انگار رو ابرا خوابيدم!!گفت سرتو نکن تو اب.موهاى بلندمو از بند گيره سر ازاد کرد.موهام و صاف بودو که تا زير کمرم ميرسيد.يه تخته اورد گذاشت رو وان.جلو صورت من.نشست روش.من هى ميترسيدم اين تختهه از وسط بشکنـه کتى جون با اين هيکلش تالاپى بيوفته رو من...ولى خداروشکر اين اتفاق وحشتناک نيوفتاد.وسايلشو گذاشت کنار دستشو شروع کرد بـه صورتم ور رفتن.اينو فهميدم کـه داشت گريم ميکرد.گه گاهى ميرفت سراغ موهامو يکاريشون ميکرد و دوباره ميومد سمت صورتم....تو اون يه ربع بيست ديقه اى کـه من تو وان بودم کتى رو موهامو صورتم کار کرد.بعد بلند شد.کمکم کرد از تو وان بيام بيرون.گفت:خب عزيزم.کارت تقريبا تمومـه.يه دوش بگير.موهاتو خوب بشور بيا بيرون.سرمو تکون دادم .رفت بيرون... دانلود اهنگ پاهام داغه امشب دلم کبابه امشب اخيش..بالاخره رفت.دنبال اينـه گشتم ولى نبود.خاک بر سرشون تو حموم يه اينـه ندارن.کيسه رو سرمو باز کردم.رنگ موهام عوض شده بود.قهوه اي روشن.شونـه بالا انداختم.تا اينجا کـه اومديم بقيشم بريم ببينيم خدا چي ميخواد!خودمو شستم تومدم بيرون.موهام بعد شستم باز تغير رنگ داد.با حوله رفتم بيرون.الى منتظرم بود.دوباره لباس زير ببهم داد.ايندفعه لباسارو خوب ديدم.يه شلوار جين تنگ روشن.يه تاپ صورتى.منو نشوند رو يه صندلى شبيه صندلياى دندونپزشکيا.دوباره الى رفت...کتى اومد.شروع کرد با سشوارو شونـه افتاد بـه جون موهام.يعنى خدا بخير کنـه....موهامو پيچيد لاى يه استوانـه هايى کـه بهشون ميگفت بيگودى!سرمو گذاشت تو يه دستگاهى کـه بود.سرمو گذاشت اونتو.يه مجله خارجى داد دستم و رفت بيرون.بالاخره تنـها شدم.بدبختى اينـه ميز ارايشم با اونجايى کـه نشسته بودم فاصله داشت.نتونستم خودمو ببينم.سرمو گرم مجله کردم.از متنش کـه چيزى حاليم نشد.اخه فرانسوى بود.ولى من انگليسيم فول بودااا...عکساشو نگاه کردم.اسمم تو اين ماموريت شيوا بود.شيوا عالمي.مثلا يه زن بودم کـه مجرده!!از زنا بدش ميادو عاشق مرداس ولى بـه هرکسى رو نميده.ارو اموزش ميده که تا بفرستنشون اونور اب.بعضيا واسه رقاصى...بعضيا واسه کلفتى....بعضيا واسه تقسيم اعضاشون...و خيلى کاراى ديگه کـه من وقتى شنيدم که تا دوروز تو شوک بودم!!

نقشمو بلد بودم.خداروشکر فيلم زياد ديدم.ميدونستم چيکار کنم.ولى ازين ميترسيدم کـه سرو کارم با ادماى بى رحميه کـه به و مادر خودشونم رحم نميکنن.ماموريتمو دوس داشتم.بايد درون حين جلب اعتماد رئيسو عاشق خودم کنم.بکشونمش تو خونمو با کلى مدرک بگيريمش.ولى اينطور کـه سرهنگ احمدى ميگفت يارو بـه همين راحتى دم بـه تله نميداد...واسه مام بپا ميذاره احتمالا!سرهنگ ميگفت کلى واسمون سوء سابقه درست کرده....هى ميگفت:فقط دعا کنين ماموريت لو نره وگرنـه تمام زحماتمون بـه باد ميره....تو فکر بودم کـه کتى اومد.نيشش که تا بناگوشش وا بود.-خدا نکشتت . دانلود اهنگ پاهام داغه امشب دلم کبابه امشب چرا خودتو پشت اون پشم و پيليا قايم کرده بودى....دستم درد نکنـه!!!چى بودى چى شدى!!!بيشعورااااا...من خودم داشتم ميمردم خودمو ببينم اينم هى بدترش ميکرد!اومد يه صندلى گذاشت کنارم و يه کيف بزرگم کنار دست خودش.دوباره هى بـه صورتم ور رفت.ولى انقد حال داد زير دستش بودم!خيلى باحاله بخوابى يکى هى بهت ور بره!!!!خلاصه جاى ننم خالى بود ببينـه آفتاب مـهتاب نديدشو دارن بزک دوزرخاب سفيداب ميکنن!!!!الان اينجا بود جدمو مياورد جلو چشم!!دقيقا ميتونم حدس ب چى ميگفترژلب مال زناى خرابه.....تو من نيستى...پاشو برو گمشو بيرووووووون!!!>>نـه ديگه تهش اينطورى نميشد!فوقش گيسامو ميکشيد و چارتا فحش ابدار نثارم ميکرد!ولى بعدشو خدابخير کنـه!!!با صداى بـه به و چه چه کتى از دعواى م اومدم اينجا:واى خدا جونم....چى افريدى! تو چرا دست بـه صورتت نبردى اخه؟اولش کـه ديدم با خودم گفتم کلى کار دارم يه عالمـه بايد رو صورتت گريم پياده کنمتا بشـه تحملت کرد!ولى فقط اون موها بود کـه خيلى زشت نشونت ميداد!الان با يه نمـه ارايش ببين چه حورى شدى!.....الى الي_________ي....بي_____ا...الى سراسيمـه اومد تو:چيشده؟؟چه خبره؟با اشاره کتى بـه من نگاه کرد.چن ثانيه خيره شد بعد بـه طور ناگهانى نيشش که تا بناگوشش وا شد!!!:مىيدونستم زير اون همـه مو يه عروسک قايم شده!اى ول کتى جون...بدو بريم بـه همـه نشون بديم چه گلى کاشتى!-ببخشيد چى رو بـه همـه نشون بدين؟؟ کتى:واى الهى عزيزم تو هنو خودتو نديدى بيا...بيا اينجا.منو پشت بـه آينـه نشوند.الى دستگاه رو خاموش کرد و اومد کمک کتى که تا بيگوديارو وا کنـه.موهام خيلى کشيده ميشد ولى ببا تعريفاى اين دو جانور زيبارو داشتم ميمردم کـه خودمو ببينم.ولى اصلا نميتونستم تصور کنم صورت بدون مو چه جورى ميشـه.اخه يه عمر ازگار با همين موها زندگى کردم!!!به درد ناشى از کشيده شدن موهام توجهى نکردم.کتى گفت شيوا جان چشاتو ببند....فهميدم از الان بايد برم تو نقشم....پس يه بسم الله گفتم و چشامو بستم.رو صندلى بـه کمک کتى چرخيدم سمت اينـه.هنو چشممو وانکرده بودم کـه الى گفت:نـه ...نـه...بيا بريم سمت اينـه قديه....منم گفتم بزار اين طفل معصوما ذوقشون کور نشـه!!!با کمک جفتشون رفتيم يه جاى ديگه.وقتى وايساديم الى اروم دم گوشم گفت:حالا چشاى قشنگتو وا کن!.........................

واااااااااااااااااااااااا ااااااااى........اين منم؟(اين جمله رو با جيغ گفتم!)همينطورى برروبر با دهن وا مونده بـه عتوى اينـه کـه با برچسباى باربيمون تو بچگي يکى بود نگاه ميکردم!اصلا نميونستم هضم کنم کـه اين من باشم!موهاى طلايى با رگه هايى از رنگ بلوطى....فر شده مثل عروسکاى چينى اروپايى!صورتم بـه معنى واقعى شده بود عين عروسکاى باربى.بينى کشيده و کوچير بالا....چشماى کشيده مشکى قاب شده با سرمـه و ريمل....ابروهاى هشتى بـه رنگ موهام...لباى قلوه اى و صورتى...چونـه باريک و کوچيک...لپام سرخ بود..يعنى اصلا باورم نميشد من باشم.دستا و بازوهام بدون مو چقد سفيدو شفاف بود.هيکلم بخاطر لاغر بودنم درون عين ورزشکار بودن سفت و کشيده نشون ميداد....البته تو عمرم لباس تنگ نپوشيده بودم کـه تنگى لباساى الان تو تنم چيز ديگه اى شده بود....من محو خودم شده بودمو الى و کتى داشتن ذوق مرگ ميشدن.اولينى کـه به خودش اومد الى بود.دستمو گرفتو کشيد سمت کمد.ازىه لباس دراورد و کمک کرد بپوشم.يه بلوز پانچويى بود.حرير ابى.رو تاپ صورتيم بنفش شده بود.ولى با شلوار تنگم خيلى قشنگ شد.کمرشو با دوتا بند محکم کرد.دوباره دستمو کشيدو ايندفعه بردم بيرون.من اصلا نفهميدم چى شد.تا بخودم اومدم ديدم با اون سرو وضع وايسادم جلو يه مشت مرد کـه صد البته هيچکدومو نميشناختم!اقايون با ديدن من همـه از جاشون بلند شدن...منم عين اسب ابى دهنم باز بود....اخه اينا کى بود؟قبل ازينکه بريم تو اتاق دو سه که تا مرد بودن کـه اومده بودن شنودو دوربين بزارناينا همـه مرداى ريش تيغ زده و با کتو شلوار بودن.يکيشون کـه از همـه هيکلى تر بود اومد نزديکم.چشم از چشام برنميداشت مرتيکه هيز!انقد شوکه شده بودم کـه اختيار پاهام دست خودم نبود.ميخواستم درون برم ولى عينـهو ابولهول وايساده بودم سر جام.يارو گندهه اومدپشتم وايساد و دستاشو رو هم گذاشتو سرشو گرفت بالا.خط نگاهشو گرفتم ببىنم کجارو ميبينـه.اخه اصلا فوضول نبودم!!يارو ديد خيلى گيج مي يهو سرشو اورد جلو.منم از ترس کمرم خم شد بـه سمت عقب.يه نيشخند نامحسوس زد ولى زمزمـه کرد:خانم عالمى.باديگاردتون هستم....اهاااااااان گرفتم...خب بابا يکى از اول بگه ديگه.اين همون کماندو خسرويه.راست وايسادم کـه سلام نظامى بدم ولى قبل از هرکارى سريع منو رو دستاش خوابوند و داد زد:همـه برن بيرون...خانم حالشون بد شده...بيرون ....بعد سريع منو کـه باز چشام گرد شده بود برد تو همون اتاقه کـه تغييرات ويژه روم انجام شد!....خوابوندم رو تختو کنارم دوباره همونجورى وايساد...بعد چن ديقه يه اقاى سن بالاى شىيش تيغه با کتو شلوار سفيدو يه پاپيون مسخره اومد تو.يه عينک ضايع هرى پاتريم داشت....اخه من هرى پاترو خيلى دوست دارم!!!!!اومد روتخت کنار من نشست.به سمت درون نگاه کرد:لطفا بيرون تشريف داشته باشيد.بايد معاينشون کنم.باديگارده نميذاشت سمت درو ببينم....ولى بيخيال شدم...صداى دکتره عجيب واسم اشنا بود!!!!!

.. دکتره برگشت سمت من عينکشو برداشتو اروم حرف زد:ستوان محمدى....مگه شما هنوز موقعيتو درک نکردين؟من سرهنگ احمديم....شما از وقتى چهرت تغيير کرده شيوا عالمى هستى....قرار نيست همـه اطرافيانتو بشناسى.منم چون ديدم ترسيدى اومدم پيشت.به قول بچه ها انقد ضايع بازى درون نيار.من دکترتم.خسروى باديگاردته.به جز خسروى اسرار محرمانتو با هيچدر ميون نذار.اون بيرون ادماى کله گنده هستن.افراد مام بينشونـه ولى با گريم نميشناسيشون.پس فقط نقش خودتو بازي کن.برو بيرون و راجع بـه مـهمونيه امشب بپرس.از الان تو شيواى مغرور و خودخواهى.بگوالت داشتىو ضعيف شدى.فقط هرجا احساس خطر کردى بـه خسروى بگو.امير صداش کن.اون با ما درون ارتباطه.فقط تونستم سرمو تکون بدم.دکتر رفت بيرون.منم يه نگاه بـه امير کردم...يهنگاه بـه خودم!کى فکرشو ميکرد من قبلا اون چادرى با صورت گوريلى بودم!!!!از وضعيتم خجالت کشيدم...منى کـه جلو بابا تاحالا استين کوتاه نپوشيدم حالا جلو يه عالمـه مرد قاچاقچى هيز با تاپ و شلوار تنگ راه ميرفتم.حالا اين هيچى....چجورى بعدا تو چشاى سرهنگ نگاه کنم؟؟؟؟؟؟شونمو بالا انداختم:هرچه بادا باد!!!.....اومدم بلند شم کـه تو اون تخت نرمو گرم کـه معلوم نبود جاى فنرچى گذاشتن ولو شدم.انقد نرم بود کـه تعادلم بهم ميخورد.دوباره اومدم بلند شم از جام کـه دوتا دست بزرگ و گرم بازوهامو گرفتو عينـهو پرکاه بلندم کرد گذاشتم رو زمين!سرمو گرفتم بالا دىدم دوتا چشم عين وزغ زل زده تو چشام!اين خسرويم واسه خودش شناگر ماهرى بوده هاااا.....فقط اب نديده کـه خودشو نشونن نداده!يه سرفه کردم بلکه بـه خودش بياد!اثر کرد.رد نگاهش از چشام رفت رو هيکلم!!!!!ديدم بيفايدس ...خودمو صاف کردم و مثلا با يه حال نذارى رفتم بيرون.اون غول بيابونيم پشتم اومد!تا از اتاق اومدم بيرون دوباره همـه قيام .منم يه حس باحالى بهم دست داد....خوشم اومده بود!يه سر بـه معنى سلام تکون دادم و رفتم رو تنـها صندلى خالى نشستم.البته خيلياشون ايستاده بودن ولى تابلو بود اون صندليه مخصوص منـه ديگه!تا ماتحت مبارکو گذاشتم رو زمين...نـه نـه ببخشيد رو صندلى,همـه با هم نشستن!صد البته کـه اونايى کـه ايستاده بودن همونطورى ايستاده موندن!!!!!هيچى نگفتم...ولى شروع کردم بـه تجزيه صورت مردا!کارى کـه تو عمر بيستو يک سالم حتى با صورت بابام نکرده بودم!!!!جالب بود هيچکسم جيک نميزد طورى کـه شک کردم نفس ميکشن يا نـه!بابا دست مريزاد سرهنگ!همچنان سابقه اى واسه من درست کرده کـه اينا نديده شلوارشونو خيس کردم.دست از ديد زدن بر داشتم .ديگه بايد اون روى پليسيمو نشون بدم کـه زحمتاى سره هدر نره!چشمامو دوختم بـه چشماى تک تکشونو با يه صدايى کـه از قصد ضريف کرده بودم شروع کردم بـه نطق !-خب....آقايون....ازينکه ميبينمتون خوشحالم.........روى صحبت من بايد با کى باشـه؟غير مستقيم گفتم کله گندتون کيه!يه مرد حدودا چهل ساله از جاش بلند شد يه تعظيم باحالى کرد کـه تا فيها خالدونم کيفور شد!کت شلوار شيرى رنگ با کراوات زرشکى و بلوز سفيد...عجب سليقه ايم داره سر پيرى!چشاش نميدونم ابى بود يا سبز....هرچى بود خيلى هيز بود!موهاشم جوگندمى بود کـه کاملا تابلو بود طبيعى نيست!-بانو عالمى عزيز...بنده توسلى هستم.مشاور اول جناب هوشنگ!اينجا هستيم که تا بنا بـه درخواستتون بـه سوالاتون پاسخ بديم.جناب هوشنگ دىگه کدوم خريه!؟همچي ميگه مشاور اول انگار طرف شاهه!دوباره صدامو نازک کردمو مقدارى عشوه بهش اضافه کردم!-خوبه.....جناب.....؟مثلا اسمتو يادم رفت!-توسلى هستم بانو!اوهو چه غلطا ,.....بانو!-بله.اقاى توسلى....در مورد پارتى امشب.....ميدونيد کـه خانوما رو اينجور مسائل حساسن....راجع بـه مـهمونا واسم توضيح بديد....بايد خودمو براى رفتار مناسب با شأنشون اماده کنم!چه حرفى زدما!!!اينو از کجام دراوردم اخه؟؟-بله بانو...اقاى هوشنگ کـه صاحب خانـه هستن....از مـهمانان ويژشون شما و خانواده بيات...و جناب ادهم و همسرشون...و.....فک کنم حدود يه ساعتى واسه من ليست اسم داد...من کـه واسم مـهم نبود ولى صداشو ضبط مي که تا افرادو شناسايى کنن.وقتى ديگه صداش درون نيومد فهميدم تموم شد!سرمو تکون دادم:خوبه....چى سرو ميشـه؟بايد بگم من بـه يه سرى مواد خوراکى الرژى دارم....سرشو همچين تکون داد کـه گفتم الان قطع نخاع ميشـه!-بله ....بله....اونجا غذاهاى......دوباره ور ور اش شروع شد...از قرار معلوم ات الکلى و مواد روانگردان و مخدرم بود....بدبخت فک کرده من ايکارم همشو واسم گفت!!!منم تو دلم واسش فاتحه خوندم!حرفاش تموم شد.گفتم:ممنون جناب توسلى.ديگه سوالى ندارم.ميتونيد تشريف ببريد.....امير راهنماييشون کن.يهو يه چيزى فرو رفت تو پهلوم....نگا کردم ديدم امير با چشاى گرد شده نگام ميکنـه....فک کنم گند زدم....امير خنديد و ماست مالى کرد:بانو اقاى اميرى مرخصى هستن....اهان يعنى بادىگارد من از جاش جوم نمىخوره.بلند شدم اروم طورى کـه فقط خودش بشنوه گفتم:من نوکر کلفتامو نميشناسم ....خودت بگو!از حرص دندوناشو بهم فشار داد...يه لبخند زورکى زدو مثلا منو بـه اتاقم راهنمايى کرد.تا درو بست ولو شدم رو زمين.....اى خدا ...من چه گناهى بـه درگاهت کردم کـه بايد تو اوج جوونى و ارزوهام گير اينا بيوفتم اخه؟؟؟؟؟خداااااااااااا......!!!!

.. چن دقيقه رو زمين موندم ديدم هيچ بنى بشرى نيومد..خودم پاشدم رفتم بيرون.تو پذيراايى هيچنبود.ولى رو کاناپه هاى حال امير لم داده بود چايى کوفت ميکرد.وايسادم نگاش کردم بلکه يه تکونى بـه خودش بده جلو يه خانوم محترم ولى انگار نـه انگار من اونجام!اه اصلا ولش کن غول بيابونى بى ادب.رفتم سمت اشپزخونـه.خونـه رو کـه درست و حسابى نديده بودم.بايد وقت ميذاشتم واسه ارضاى کنجکاويم.اشپزخونـه اوپن بود.نزديکش کـه رسيدم سمت راستم يه راهرو ديدم.از سمت حال و پذيرايى اصلا پيدا نبود.داشتم ميمردم برم ببينم چه خبره ولى اى غارو غور قورباغه تو شکمم اجازه نداد.پر خندق بلا از هرواجبى اوجبتره!!!!!!اااااااااااه عجب اشپزخونـه اى!اشپزخونـه ما يک پنجم اينجاس!يه يخچال داشت اندازه تخت خواب اينا!رفتم درشو باز کردم....همـه چى بود!از شير مرغ که تا جون ادميزاد.يذره نگاه کردم ديدم هيچکدومش جواب دل عزيزمو نميده.هوس چلو کباب کرده بودم اخه....رفتم تو حال وايسادم جلو چشم امير.يه نگاه خمار از پاهام که تا سرم بهم انداخت.تابلو بود خوابش مياد.نـه کـه کوه کنده!؟صداش درنيومد.فقط زل زده بود.گفتم:چلو کباب ميخوام.پاشو برو بگير.ابروهاش فک کنم که تا فرق سرش رسيد.پاشد رفت سمت اون پله ها.گفتم:هووووووووو باديگارد....گشنمـه هاا.برگشت:نوکر بابات سياهه....برو خودت بگير.-خجالت بکش.اين چه طرز صحبت با يه خانم محترمـه؟؟؟-خانوم بـه اصطلاح محترم!اگه دقت کنى ميبينى ساعت چهاره.نـهار نداريم.-ولى من گشنمـه!-به من ربطى نداره.داشت ميرفت کـه ديدم بايد از حربه ديگه کـه کاملا کارساز بود استفاده کنم!!!!!>رفتم دستشو گرفتم.لبامو ور غلمبيدم..چشامو عين چشاى گربه شرک کردم.صورتم با صورتش چند سانت فقط فاصله داشت!بدبخت هنگ کرده بود!لابد با خودش ميگه اين ديگه چه جونوريه!اولش کـه گوريل بود....حالا شده گربه!!بعدشو خدا بخير کنـه!ديدم داره اثر ميکنـه.اخه صورتش کم کم داشت ميومد جلو!همون موقع گفتم:کباب ميخرى؟خودم از صداى خودم حالم بهم خورد.عشوه اى ريخته بودم کـه ننم ميديد نميشناختم!بدبخت امير خام شد.سرشو تکون دادو رفت بيرون.ولى چه باحال.يادم باشـه مردا تو اين مورد ضعيف النفسن!!!!!با يه لبخند گشاد رفتم اشپزخونـه.نوشابه کولا بود.کاهو و اينا هم بود ولى حوصله سالاد درست نداشتم.واسه خودم بلند بلند شروع کردم بـه غر زدن.اخه اىن چه زندگيه کـه من دارم؟چه مسخره....ماکروفر دارن ولىغذا نيس!به مسخره انگشتامو جلو ماکروفر تکون دادم و صدامو کلفت کردم:اجى مجى.....بچه کرجى.....يورده کجى....لا ترجى....درشو باز کردم.يه دونـه کوبوندم روش گفتم:اه...خاکبرسر...توام کـه خرابى!يهو صداى خنده سرم منفجر شد.برگشتم ديدم امير دلشو گرفته غش کرده رو زمين.رفتم کنارش چشام بـه کيسه غذا افتاد.با ذوق برش داشتم ىه لگد زدم بـه پاى امير گفتم:خجالت بکش.مردا اينطورى نميخندن.خودتو جمع کن.بزور خندشو جمع کرد نشست پشت ميز گفت: دانلود اهنگ پاهام داغه امشب دلم کبابه امشب تو ديگه کى هستى....بدجور گول ظاهر قبليتو خورده بودماااا نگو واسه خودت يه پا جوکى.عصبى شدم:عمت جوکه بى شخصيت.خجالت بکش!من خودمم.اون موقع هم همينطورى بودم.منتها بـه امثال تو رو نميدادم.الانم نفهميدم اينجايى وگرنـه عمرا ميفهميدى منچه لعبتيم!-اوهو..چه غلطا!ببخشيد کـه به جا نيوردم لعبت خانم....خنديدم پرو شدى.غذارو رد کن کـه گشنمـه.غذاى خودمو با نوشابه گذاشتم جلو خودم بـه تقليد از خودش گفتم:نوکر بابات سياهه!بدبخت فک کنم اين قرمزى صورتش حاصل از عصبانيتش بود!اخ کـه چقد کبابه چسبيد.هنوز دوسه که تا دونـه برنج مونده بود کـه کتى مثل جن بو نداده ظاهر شد!نذاشت که تا اخرش بخورم.با کشيده شدن دستم خودم رفتم ولى نگاهم که تا لحظه اخر رو برنجاى عزيزم موند!!!!دوباره روز از نو روزى از نو.اين دوتا وزغ منظورم الى و کتيه...اومدن و شروع عروسک بازى....عروسکم خودمم!يه جعبه بزرگ دست الى بود.جفتشون پريدن سمتمو بازى شروع شد!.....

. وقتى از زير دستشون خلاص شدم و رفتم جلو اينـه بـه معناى واقعى کلمـه کف کردم!يا اين دوتا جادوگرن....يا من يه جواهريم کـه هر دفعه يه رنگم.اونقد خوشگل شده بودم کـه ميخواستم همونجا خودمو ماچ کنم!!!!موهاى طلاييم نصف شينيون شده و نصف پريشون بود.دوتا گوشواره اندازه نعلبکى هاى شاه عباسى ننـه جون تو گوشم بود.رژ قرمز جيگرى انگار همين الان انار خوردم!لباسم مشکى بود.ماکسى.مدل رومى.از بالاى سينـه که تا زير سينـه و گشاد. بود و رو کمرم يه بند مثل طناب دور کمرم و از اونجا که تا مچ پام دوباره و شل.دوتا چاک داشت کـه تا بالاى رون هردوپام ميومد!استينشم از شونـه با حلقه تيکه تيکه بـه هم وصل بود. کمرمم يه تيکه پارچه بلند بود کـه بايد مينداختم رو دستم.حلقه ها و طناب دور کمرم طلايى بود.رنگ گوشواره و تاج روى شينيونم طلايى....کفشو ديگه نگو...پاشنـه ده سانتى ولى بندى.طلايى بودو بنداش حالت ضربدرى رو هم که تا بالا زانوم اومد....داشتم بعد ميوفتادم.جز رژجيگرى ارايش صورتم طلايىو مسى بود.الى ي پالتو پوست مشکى برام اورد و کمکم کرد تنم کنم.يه شال حرير طلايى تيپ شيوا عالمىرو کامل کرد!اروم بـه کتى گفتم:دست ستاد درد نکنـه.چقد بودجه گذاشته واسه اينکار!......هيچى نگفت.دوباره گفتم:ميگم کتى جون آخر ماموريت اينارو بـه عنوان جايزه نميدن بهم؟اخه خيلى بهم مياد!يه نگاه و يه پوزخند از کتى گرفتمو ضايع شدم!الى يه کيف دستى طلايى داد دستم و گفت :برو.ماه شدى شيوا جون.با قدماى مثل اسباى تازه بـه دنيا اومده رفتک سمت در.امير اومد کمکم.تا ماشين منو برد.يه ليموزين سفيد.اينارو از کجا ميارن همکارا نميدونم!درو باز کرد و من نشستم.توش اندازه حموم خونمون بود!قشنگ ميشدخوابيد!شيشـه هاشم دودى بود.تو اون پالتو پوست داشتم ميپختم.درش اوردم انداختم صندلى کنارم.يهو ديدم صندلى روبروم رفت کنارو ىه درون کوچولو باز شدو امير ازپديدار شد.با اون لباس خوشگلم خيلى قش شده بودم چاک دامنمم رفته بود کنارو جفت رون پام که تا خط م افتاده بود بيرون.روغن کاريم شده بود عين مرمر برق ميزد!امير بدبخت اومد تو گفتم :هه هه...نميدونستم ماشين درون مخفى داره.بيچاره تو شک بود.چشاش رو پاهام قفل شده بود.پالتومو از کنارم برداشتک انداختم رو پاميهو بـه خودش اومد.نگاش رو صورتم چرخيد.کلافه يقه پيرهنشو ازاد کرد.کراواتشو شل کرد و نگاشو دوخت بـه پنجرههى پشت هم نفس عميق ميکشيد.بعد چن ديقه يهو گفت:آهااااان.دوضرب پ هوا:هاااان...کوفت چرا اينجورى ميگى؟خندش گرفت:ببخشيد اخه اومدم يه چيزى بگم يادم رفت.-خب؟-رفتى اونجا هواست باشـه همشونن قاچاقچين.تو تنـها زنى هستى کـه خودت قاچاق ميکنى.بايد توجه مردى بـه اسم هوشنگو جلب کنى.همون کـه عکسشو بهت دادنديديش؟-اره اره.-پس حواست باشـه.طرف خيلى زرنگه.اگه يه سوتى بدى همـه چيو ميفهمـه.رفتم تو فکر.پس بايد توجه اون اقا خوشگلرو جلب کنم!

گفتم:هوشنگ اسمشـه؟-نـه فاميليشـه.مگه اون سي دى رو نديدي؟اخ خاک توسرم از ترس هوايى شدن از ديدن عهوشنگ سريع خارج شده بودم ازش!-چرا چرا ديدم.يادم رفته.-اسمش فربده.فربد هوشنگ.راه باباى گور بـه گور شدشو ادامـه ميده.دنبال باباش بوديم ولى خودکشى کرد دستمون بهش نرسه.ازون مارموزان.خانوادگى اينجورين.شم اونر اب کمکش ميکنـه واسش مشترى پيدا ميکنـه.-اطلاعاتت زياده!-چند ساله دنبالشونم.پروندش خيلى وقته زير دستمـه.چندتا از همکارامو اينا کشتن.بدجور ازشون کينـه دارم.گير خودم بيوفته امونش نميدم ولى بايد طبق دستور عمل کنم.-تو کـه چند ساله دنبالشى حتما ميشناستت.-با اين قيافه کـه واسه من درست م نشناخت با کيفش کوبوند تو سرم.حالا توقع دارى اين يارو کـه دو سه بار منو ديده بشناسه؟خود تو با اين گريمت از زمين که تا اسمون با اون ستوان محمدى فرق دارى.البته فقط چشماته کـه تغيير نکرده.حالت نگاهت همونـه!کفاثت هيز چشاى منو ديد زده!ماشين وايساد.رسيده بوديم.با هزار بدبختى پالتومو کـه الان دوباره بايد درش ميوردم پوشيدم.من جلو رفتم و امير مث سايه پشتم اومد.قصر بود.از درون که وارد شديم همينطورى خدم و حشم بود کـه واسم دولا راست ميشد.با اين کـه خيلى باشکوه بود ولى نـهايت سعيمو کردم تابلو بازى درون نيارم.خيلى زور زدم.فک کنم از زور قرمز شده بودم.چقد عادى رفتار تو اين شرايط واسه امثال من سخته!!!!!جلو درون يه اقاهه اومد گفت:خانم....پالتوتونو لطف کنيد.امير کمک کرد درش اورد داد بـه اقاهه.جلوى اينـه بزرگ روبه رويى موهامو صاف کردم.ميخواستم شالمو بندازم رو دوشم کـه با چشم غره امير کلا منصرف شدم.کيفمو تو دستم جابجا کردم و با بسم ا... رفتم تو.انگار وارد ديسکو شدم.البته من تاحالا ديسکو نديدم ولى از تعريفاى زهره دوستم يه چيزايى ميدونستم.جلوى درون ورودى يه اقاهه ديگه اومد گفت:خانوم اسم شريفتون.جالب بود هيچاز امير سوالى نميپرسيد.انگار رو پيشونيش نوشته باديگارد!دماغمو گرفتم بالا و با يه عشوه خرکى گفتم:عالمى.همين....همين يه کلمـه کافى بود که تا يارو دست پاچه شـه.تا زانو خم شد:خوش اومديد بانو....بنده رو عفو کنيد کـه به جا نيوردم.ازين طرف لطفا...اقا خيلى وقته مشتاق ديدارتون هستن.اى بابا اصرار نکنيد امضا نميدم!شستت درست سرهنگ عجب سابقه کارى واسم زدى....گل کاشتى يادم باشـه ازش تقدير ويژه کنم!سعى کردم با اون کفشا عين تو فيلما راه برم.انگار دارم رو شيشـه نازک قدم بر ميدارم.منم واسه خودم وارد. بودما....اروم و با عشوه دنبال اقاهه را ه افتادم.اميرم دست بـه سينـه با اون عينک افتابى مسخرش پشتم ميومد و هى بـه اطراف نگاه ميکرد.عوضى خوب رفته بود تو نقشش!رسيديم بـه يه ميز نسبتا بزرگ.دورش خالي بود ولى يه صندلى سلطنتى وسطش بود.خالى بود.اقاهه يه صندلى واسم کنار کشيد.کنار همون صندلى بزرگه.منم نشستم.امير همون حالت پشتم وايساد.پذيرايى شديم ولى با انواع و اقسام و زهرمارى!بعد چند دقيقه چند نفر با راهنمايى همون خدمتکاره اومدن سمت ميز ما.من سمت راست اون صندلى بزرگه نشسته بودم.اقاهه همرو نشوند رو صندلى و رفت.نگاشون کردم.همشون داشتن همديگرو بررسى مي.امير خم شد دم گوشم اروم گفت:نصف ادمايى کـه اينجا نشستن از خودمونن!

. چشام گرد شد!چه باحال....از بس همشون يه شکلن اصلا نفهميدم!همـه کت و شلواراى مارکدار و کراواتاى رنگى و صورت شيش -هفت تيغه!!!!ايندفعه بيشتر دقت کردم ببينم ميشناسمشون يا نـه!رو صورت تک تکشون زوم کردم.......يکيشون بهم زل زده بود.چشاش يجورى بود.انگار اين چشارو قبلا يه جايى ديدم....ولى علاوه بر چشاى اشناش يه جذبه ى خاصى تو نگاهش بود خود بخود وقتى بهت خيره ميشد توام تو چشاش قفل ميشدى!با بلند شدن بقيه نگام بـه سمت ديگه رفت.همون هوشنگ خودمون بودبالاخره تشريف فرما شدن.همـه اقايون بلند شدن واسش ولى من سرشار از اعتماد بـه نفس سرجام موندم و تکون نخوردم!با سرش جواب سلام بقيه رو داد .اومد رو صندلى بزرگه نشست.وقتى جاگير شد نگاش افتاد رو من کـه عين وزغ زل زده بودم بهش.اخه خيلى خوشگل بود.انگار کل کل داشتيمبقيه رو الاف کرده بوديم زل زده بوديم بـه هم!ولى چون من کم نياوردم اون سرشو اورد جلو:شما بايد بانو عالمى باشيد , درسته؟واااااى چه صداى قشنگى....صداى بم و اروم و صاف!چقد قشنگ کلمات از دهنش اومد بيرون!!!!سرمو تکون دادم.اصلا حرف نميزدم.اخه جزئى از نقشـه ى زنانم بود!خنديد و ارومتر از قبل گفت:خب وقت داريم با شما جدا از بقيه بيشتر اشنا شيم!يه خنده پسر کش تحويلش دادم و رومو کردم سمت بقيه.پاچه خواري چاپلوسا شروع شد.هرکى قشنگتر پاچه خوارى ميکرد توجه حضرت اقا بهش جلب ميشد.دونـه دونـه خودشونو معرفى .نوبت بـه من کـه رسيد فربد نذاشت حرف ب:دوشيزه شيوا عالمى......از همکاراى حرفه اى بنده کـه تا ديروز با ايشون ارتباط اينترنتى داشتم.ولى امروز افتخار اشنايى از نزديک رو دارم.بانو عالمى دست راست بنده بـه حساب ميان و کارشون مـهمـه!همـه سراشونو ت و گفتن بله....صحيح....درسته!منم همچنان لبخند خوشگلمو نگه داشته بودم.ديگه حوصله بقيه حرفاشونو نداشتم سرمو انداختم پايين و به غذاها نگاه کردم.بدجور دلم بـه قار و قور افتاد!بالاخره زرزراشون تموم شد و واسه غذا تعارف زدن.نزدىک بود مثل اين گشنـه هاى افريقايى بىوفتم بـه جون کباب بره!ولى خيلى خودمو نگه داشتم.بدبخت امير عين مجسمـه وايساده بود!سرمو گرفتم سمتش فهميد ميخوام باهاش حرف ب.گوششو اورد جلو.گفتم:گشنت نيست؟خسته نشدى؟لبخندى زدو دم گوشم گفت:شما نگران من نباش بانو.فعلا مراقبت از شما از هرچيزى واجبتره!نگاهم رنگ مـهربونى گرفت فکر کنم!خنده اطمينان بخشى زد و دوباره صاف ايستاد.سرمو کـه برگردوندم ديدم اون اقاهه کـه چشاش اونجورى بود(فک کنم منظورمو ميفهمين ديگه!نـه؟!)نگاش رو من بود.اه ازين بازى چشمو چال خسته شدم.همرو بيخيال غذارو بچسب.اينم سخته کـه در عين گشنگى فراوان سعى کنى خانومانـه رفتار کنى....ا اين حس منو درک ميکنن!

ا دهنمو وا کردم کـه جواب بدم يکى کمرمو گرفت و گفت:متاسفم جناب هوشنگ....بانو قبلا بـه من افتخار دادن!نگاش کردم ديدم بعله.....اقا چشم جذابمونـه!!!!دقت داشته باشين کـه دهن مبارک بنده همچنان باز بود!دستمو گرفتو گفت :بانو يادتون کـه نرفته؟يه چشمک خوشگل زد....انگار ميدونست منـه خر و چجورى الاغ کنـه!ديدم ضايع ميشـه سرمو تکون دادم و همزمان کشيدخ شدم سمت پيست.حالا چه غلطى م؟؟؟؟؟؟من بلد نيستم ايها الناس....تا رسيدن بـه پيست نگامو چرخوندم که تا اميرو پيدا کنم يه خاکى تو سرم بريزم .....ديدمش...ىهگوشـه ايستاده بود با لبخند نگام مىکرد!کوفت بگيرى الهى!اشاره کردم بياد جلو....عيم الاغ سرشو انداخت بالا کـه يعنى نوچ!ديدم نمىفهمـه بـه اون چشم خوشگله گفتم ببخشيد اقاى.....بالاخره از راه رفتن صرف نظر کرد.وايساد:على پور هستم...-اه بله اقاى على پور.من چند لحظه با امير کار دارم.نگاه بـه امير کرد و اشاره کرد بيا...شاخ دراوردم وقتى امير اومد !!!!!کفاسط بـه حرف من گوش نداد!!اون خوشگله گفت:بانو کارت دارن.امير خنديد :چيه؟؟يعنى ميخواستم اب شم برم زمين.جلو اين قاچاقچيه با من اينطورى حرف زد؟؟؟؟؟الان ماموريت لو ميره ميندازن گردن من!امير ديد الانـه کـه غش کنم سريع گفت:سروان عسگريو نشناختى؟؟؟جااااااااااااااااان؟؟؟؟؟؟ ؟؟؟؟؟؟؟؟؟نگاش کردم....ديدم بـه به حالا فهميدم اين چشم خوله چرا واسم اشنا بود!عصبى شدم بـه امير گفتم :ميموردى زودتر بگى؟داشتم سکته ميکردم!هردوشون خنديدن.رو بـه امير اروم گفتم:مرض....رو اب بخندى...نيشتو ببند.برو سر پستت واستا.رومو با ناز کردم طرف عسگرى:حالا بريم.واى دوباره زدم تو سر خودم البته تو دلم....من چه غلطىم وقتى بلد نيستم!!!اروم درون گوش عسگرى کـه حالا با خيل راحت دستم تو دستش بود!!!گفتم:دستم بـه شلوارت!من بلد نيستم.از زور خنده سرخ شده بود ولى خدا وکيلى هيچى از جذابيت صورتش کم نشد!يه نگاه مکش مرگ ما بهم کرد:خيلى بامزه اى......چپ کـه نگاش کردم نىش باز شده خوشگلشو بست:خوب بابا....منم بلد نيستم....نـه ننم رقاص بود خدابيامرز نـه بابام!ناراحت شدم:اخى..خدارحمتشون کنـه...تازه فوت ؟يه دفعه وايساد!با تعجب نگام کرد.گفتم:هان؟گفت:تو ديگه چه جور موجودى هستى!الان وقت اين حرفاس؟من ميخواستم يه کارى کنم فربد رقبتش بـه تو بيشتر شـه...تو از رفتگان حرف ميزنى؟؟؟-خب حالا...چرا جوشى ميشى؟تقصير منـه کـه ميخواستم همدردى کنم!-دستت درد نکنـه...زحمت کشيدى.همدردرو بزار بعد ماموريت....دوباره کشيدم سمت پيست .ازين اهنگ اروم دونفره ها گذاشته بودن.ما دوتام زير چشمى بقيه رو نگاه کرديمو اداشونو درون اورديم.بيچاره عسگرى ناشى بودنش تابلو بود.خندم گرفت ولى يهو قطع شد!خندمو ميگم.اخه سر عسگرى فربد و ديدم کـه داشت نگامون ميکرد.زيربه عسگرى گفتم:تابلو يه ذره عاشقانـه تر نقش بازى کن.يعنى فيلمم نديدى؟به فربد لبخند زدم .همون لحظه عسگرى دستشو دور کمرم سفت کرد و سرشو خم کرد.منم گفتم همراهى کنم بلکه بـه رگ غيرت نداشته فربد بر بوخوره بياد جلو.دستامو دور گردن عسگرى محکم کردم و لبخندم بـه فربدو همچنان حفظ کردم.ولى يه دفعه احساس کردم عسگرى تندتر از حد معمول داره نفس ميکشـه!نگاش کردم ديدم نگاش بـه سرو گردنمـه!لباش از هم باز بود و تند تند نفس ميکشيد!اروم دستمو شل کردم :حالتون خوبه؟....... انگار بـه خودش اومد سرشو بالا گرفت و محکم نفسشو فوت کرد تو صورتم...اه بيشور!خودبخود صورتم جمع شد!فهميد:ببخشيد من حالم خوش نيس.الان ميام.کمرمو ول کرد رفت.منم عين خرى کـه به نعل بندش نگاه ميکنـه نگاش کردم.وسط پيست بيکار وايساده بودم.خواستم برم سر جام کـه يکى منو کشيد تو بغلش.پشتم بهش بود و دستاى اون دور کمرم حلقه شد و شکممو گرفت.احساس کردم سرشو گذاشت رو شونـه ام.نفساش بوى گند ميداد.فقط خدا خدا کردم يکى بياد نجاتم بده.نفهميدم کيه!به محض اينکارش همـه سوت و جيغ زدن و رفتن کنار.اهنگم تغيير کرد.ا اهنگ تايتانيکو گذاشتن!!!!همزمان با ريم اهنگ من تو بغل يارو عين قايق تو اب اينور اونور ميشدم.البته با ملايمت!هى ميخواستم برگردم ولى نميذاشت!بوى الکلش داشت حالمو بهم ميزد.اهنگ اولش اروم بود بعد با تغيير ريتم مام مون مثلا شروع شد.با داداى خواننده تو بغل طرف کـه حالا صورتشو ديد و فهميدم فربده اينطرف و اونطرف ميرفتم!پس واسه همين همـه رفتن کنار !من عملا هيچکارى نميکردم .فقط فربد بود کـه هدايتم ميکرد.شانس اوردم !با تموم شدن اهنگ فربد منو رو دستاش خوابوند و ميخواست صحنـه ددرست کنـه.منم کهمرز استفراغ بودم , البت گلاب بـه روتونا! , سرمو بردم عقب يه چشمک زدم :شما کـه نميخواى مجانى ازم کام بگيرى؟؟؟بدبخت جا خورد.ولى بعد يه لبخند زد و گفت:چ____________شم!شما جوووون بخواه!!!!اشغال ميتونستم چش و چال واست نميذاشتم.همـه واسمون دست زدن فربدم نميتونست دهن گشاد خوشگلشو جمع کنـه!حالم از جمعشون کلا بـه هم ميخورد.ثانيه بـه ثانيه و زهرمارى ميريختن تو شيکم واموندشون.منم خير سرم هر دفعه يه گيلاس ميگرفتم دستم ولى که تا وقت گير ميوردم يواشکى ميريختم يه جا!تقريبا که تا اخراى مـهمونى من هى دست بـه دست ميشدم.از فربد بـه عسگرى , از عسگرى بـه فربد.همـه چى داشت طبق نقشـه پيش ميرفت.رقابت فربدو عسگرى همون چيزى بود کـه ما ميخواستيم.ماشالا اميرم همچنان پست ابولهول بودنشو حفظ کرده بود.موندم چرا خسته نشد.!پاهام داشت ميترکيد!مخصوصا من کـه به اين پاشنـه ها عادت نداشتم.با چشم بـه امير اشاره کردم بياد پيشم:واى ترخدا بسه بريم.پاهام داره ميترکه!!!خنديد و نشست رو زانو .دامنمو کنار زد.با حرکت اون دامن م کـه به زور موقع نشستن ميکشوندم رو دوتا پاخام ليز خورد و فت پاهام پديدار شد!پاهاى سفيد و مرمرى من تو اون نور کم همچين برق زد کـه فربدى کـه تو عمر سى سالش هزارتا زن جور واجور تو بغلش بودن از اونور سالن اومد سمت من.امير چند لحظه خيره موند ولى سرشو تکون داد و مشغول باز بند کفشم شد.بنداى ضربدرى که تا زير زانوم جا انداخته بود!منم کـه بىتوجه بـه اطراف با خلاص شدن پاهام گذاشتمشون رو زمين کـه سنگ خنک بود.اخيش.......جيگرم حال اومد!!!!فربد خودشو رسوند:اگه اذىت شدين برين تو باغ و پاهاتونو بزارين تو ابنما...يعنى پيشنـهادشو رو هوا زدم....تا خواستم بلند شم.. عسگرى خخودشو رسوند و زير پا کمرمو گرفتو بلندم کرد!واااااى از اينـه خودمو ديدم ....چه صحنـه رويايى شده بود!!فکر کنيد....چاک دامنم باعث شده بود يه قسمت کت جلوم بود جدا باشـه.حالا اون تيکه رفته بود لاى پام.قسمت پشتى دامنمم ول بود.يعنى دست عسگرى بدون واسطه زير پام بود!!!!انقدم چاک باز بود کـه طلايى براقم از زير پيدا بود!!!!عسگرى راه ميرفتو نگاها پشتمون کشيده ميشد.يعنى خودم موندم چقد با اون کلاه شرعى کـه سر خودمون گذاشتيم چه راحت بى حيا شده بودم!!!!اگه م اينجا بووووووود................عسگرى بدبخت نفس نفس ميزد و سرشو گرفته بود بالا.اروم گفتم:خيلى سنگينم؟يهو وايساد و زل زد تو چشام!:تو سنگينى؟؟؟؟تو از کاهم سبکترى!با خنگى تمام پرسيدم:پس چرا نفست گرفته؟پقى زد زير خنده.ناراحت شدم!منو بگو واسه اين بيشور نگران بودم!سرشو تکون دادو رفت سمت ابنماى بزرگ وسط باغ!حياطش ماشالا مث باغ بود!منو اروم گذاشتحوض!!!!!منم از خدا خواسته پاهامو گذاشتم توش....يعنى لذتى بهم دست داد کـه نگو ابش يخ يخ بود و گرماى بدنم کامل خوابوند.طورى کـه لرز کردم.تو اون سرما و عور اومدم اينجا!لابد فربد پيش خودش گفته اينم پابپاى ما زهرمارى کوفت کرده الان داغه هيچى حس نميکنـه!!!عسگرى فهميد يخ کردم گفت:الان ميرم پالتوتو ميگيرم.تا خواست برگرده امير گفت:نميخواد خودم اوردم.پالتورو انداخت رو شونمو کنارم نشست!گفت:هيچ وقت فکر نمىکردم همچين ماموريت مسخره اى بـه پستم بخوره.اخم کردم:مسخره؟؟؟بخاطر وجود من مسخره شده؟


مطالب مشابه :

کیف و جاکارتی آلومـینیومـی آلوما والت

کيف آلوما والت کیف یـا جاکارتی های آلوما والت ، دانلود اهنگ پاهام داغه امشب دلم کبابه امشب کیف هایی با محافظ آلومـینیوم بوده کـه در عین



کیف فلزی آلوما والت چیست ؟

کيف آلوما والت کیف یـا جاکارتی های آلوما والت ، کیف هایی با محافظ آلومـینیوم بوده کـه در عین



کیف فلزی آلوما والت چیست ؟

کيف آلوما آیـا مـیدانید کیف آلوما کیف یـا جاکارتی های آلوما والت ، کیف هایی با محافظ



آلوما والت ، کیف فلزی ، هدیـه به منظور آقایـان و خانم ها

کيف آلوما والت کیف یـا جاکارتی های آلوما والت ، کیف هایی با محافظ آلومـینیوم بوده کـه در عین



خشکی لب

خريد کيف آلوما پیش از مصرف روژاز یک محصول محافظاستفاده کنید.



رمان من پلیسم|2|

خرید کیف پول آلوما راننده شخصى و محافظ شماس.يعنى همـه جا شدم!الى يه کيف دستى



برچسب :
کيف محافظ الوما




[رمان من پلیسم|2| دانلود اهنگ پاهام داغه امشب دلم کبابه امشب]

نویسنده و منبع | تاریخ انتشار: Tue, 17 Jul 2018 03:05:00 +0000