فصل چهارم

دعوت ها

خواب دیدم درون جاي تاریکی هستم و تنـها نور کم سویی کـه وجود دارد از پوست ادوارد ساطع مـیشود. قسمت 6 گرگ میش رسید نمـی توانستم صورتش را ببینم، قسمت 6 گرگ میش رسید تنـها پشتش را مـیدیدم کـه از من دور مـی شد و مرا درون سیـاهی تنـها مـیگذاشت.
هرچه سریع تر مـی دویدم،نمـی توانستم بـه او برسم؛ هر چه بلند تر صدایش مـی کردم، او برنمـیگشت که تا نگاهم کند. قسمت 6 گرگ میش رسید نیمـه شب آشفته از خواب پ و براي مدتی نسبتا طولانی خوابم نبرد.
بعد از آن شب، او تقریبا درون تمام خواب هایم حضور داشت، اما همـیشـه دور بود و به او نمـیرسیدم. که تا یکماه بعد از تصادف پریشان، ناراحت و از همـه مـهمتر خجالتزده بودم. درون ادامـه ي هفته با وجود ترسی کـه در سر داشتم، متوجه شدم درون مرکز توجه همـه هستم. تایلر کراولی بـه طرز ناخوشایندي دنبالم مـی کرد و در تلاش بود که تا کارش را بـه نحوي جبران کند. سعی کردم متقاعدش کنم برایم از همـه مـهمتر این هست که همـه چیز را درون مورد تصادف فراموش کند، مخصوصا حالا کـه هیچ صدمـه اي بـه من وارد نشده بود. ولی او مصرانـه بـه کارش ادامـه مـی داد. درون فاصله ي بین کلاسها دنبالم کرد و پشت مـیز ناهار شلوغمان نشست. مایک و اریک با او آنطور کـه خودشان احساس دوستی مـید، راحت نبودند. این مرا نگران مـیکرد، زیرا اکنون یکنفر دیگر بـه جمع هواداران ناخواستهام اضافه شده بود. با آن کـه بارها و بارها توضیح دادم کـه ادوارد قهرمان این ماجرا هست و درون حالی کـه نزدیک بود خودش هم له شود، چگونـه مرا از جلوي مسیر ون کنار کشید، اما بـه نظر نمـی رسیدی چندان توجهی بـه او داشته باشد. سعی کردم متقاعد کننده جلوه کنم. جسیکا، مایک، اریکو دیگران، همـیشـه توضیح مـیدادند کـه تا وقتی ون از سر راه کنار کشیده نشده بود، ادوارد را ندیده اند. درون تعجب بودم کـه چرا قبل از اینکه یکباره جانم را بـه طرز غیرممکنی نجات دهد، هیچ متوجه او نشده هست که خیلی دور تر از من ایستاده بود. با دلخوري بـه دلیل احتمالی آن پی بردم. هیچ بـه اندازه ي من متوجه رفتار او نبود. هیچ بـه اندازه ي من بـه او توجه نمـی کرد. چقدر رقت انگیز بود.
هیچ وقت جمعیت تماشاگرهاي مشتاق و کنجکاو، براي شنیدن داستان دست اول ادوارد، دور او حلقه نزدند. طبق معمول همـه از او دوري مـی د.
افراد خانواده ي کالن و هیل مثل همـیشـه پشت یک مـیز مـی نشستند و بی آن کـه چیزي بخورند، با همدیگر صحبت مـی د. هیچ یک از آنـها، بـه خصوص ادوارد، حتی نیم نگاهی بـه من نمـی انداخت. وقتی درون کلاس کنارم نشست و تا جایی کـه مـیز بـه او اجازه مـی داد، از من فاصله گرفت.
به نظر مـیرسید کاملا از حضورم بی خبر است. فقط گاهی اوقات کـه مشت هایش را محکم گره مـی کرد و پوستش بـه سفیدي استخوانـهایش مـی شد، متوجه مـیشدم کـه آنقدرها هم بی خبر نبود.
آرزو مـی کرد کاش مرا از سر راه ون تایلر کنار نکشیده بود. این تنـها نتیجه اي بود کـه مـی توانستم بگیرم. مـیخواستم با او بیشتر صحبت کنم. روز بعد از تصادف سعی کردم این کار را انجام دهم. آخرین باري کـه او را بیرون از اورژانس دیدم، هر دویمان بسیـار عصبی بودیم. هنوز هم از اینکه با من رو راست نبود عصبانی بودم، هرچند بـه قول و قرارمان کاملاً پایبندم. اما درون حقیقت او جان مرا نجات داده بود، اهمـیتی نداشت چطور.
در طول شب شعله ي خشمم بـه قدرشناسی احترام آمـیز تبدیل شد.

وقتی بـه کلاس زیست شناسی رسیدم، او آنجا نشسته بود و به روبرویش خیره شده بود. نشستم و منتظر شدم که تا به سمتم برگردد. هیچ نشانـه اي از اینکه فهمـیده باشد من آنجا هستم، نشان نداد. مـیخواستم بـه او نشان دهم رعایت ادب را مـیکنم. با خوشرویی گفتم « سلام ادوارد » او سرش را بدون آنکه چشمش درون چشم من بیفتد، برگرداند. سري تکان داد و سپس بـه سمت دیگر نگاه کرد.
هرچند او هر روز آنجا بود و به اندازه ي یکقدم با من فاصله داشت، این آخرین برخوردي بود کـه با او داشتم. گاهی او را مـی پاییدم، نمـیتوانستم جلوي خودم را بگیرم. حتی از فاصله ي دور ، کافه تریـا یـا درون پارکینگ.
حواسم بود کـه چشمـهاي طلاییش روز بروز تاریکتر مـی شدند. اما درون کلاس توجهی بیشتر از آنچه او بـه من ابراز مـیکرد، نشانش نمـیدادم.
رویـاها ادامـه داشت و من بیچاره بودم. علی رغم دروغهاي آشکاري کـه در اي-مـیلهایم نوشتم، محتواي آنـها براي رنی هشداري بود کـه افسرده شده باشم. او چند بار با نگرانی تماس گرفت. سعی کردم او را متقاعد کنم کـه علت بی حوصله بودنم تنـها وضعیت هواست.
دستکم مایک از سردي آشکار من و همکار آزمایشگاهیم خوشحال بود.
مـیتوانستم ببینم، او نگران بود کـه شـهامتادوارد درون نجات من، رویم اثر گذاشته باشد. اما حالا کـه به نظر مـیرسید تاثیر عداشته، خیـالش راحت شد. وقتی لبه ي مـیزم نشسته بود که تا قبل از شروع کلاس زیست شناسی با من صحبتکند، بـه خودش مطمئنتر شده بود و به همان اندازه کـه ادوارد نسبت بـه ما بی اعتنا بود او نیز بـه ادوارد بی اعتنایی مـیکرد.
برف؛ بعد از یکروز بسیـار سرد و خطرناك کاملا شسته شده بود. مایک از پیدا فرصتی براي برفبازي نا امـید شد، اما از اینکه گردش ساحلی بـه زودي امکانپذیر مـیشد، خوشحال بود.
همچنانکه هفته ها مـیگذشت باران بـه سختی ادامـه داشت.

جسیکا مرا از یک رویداد کـه به زودي رخ مـیداد، مطلع کرد. او اولین سه شنبه ي ماه مارس با من تماس گرفت که تا اجازه ي دعوت مایک بـه مجلس بهاري انتخاب ها را درون دو هفته ي بعد بگیرد.
وقتی بـه او گفتم کمترین اهمـیتی بـه این قضیـه نمـیدهم، اصرار کرد
« مطمئنی کـه برات مـهم نیست؟... قصد نداشتی کـه ازش درخواست کنی؟»
به او اطمـینان دادم « نـه جس، نمـیخواستم » برایم روشن بود کـه یدن از دامنـه ي تواناییـهایم خارج است.
« واقعا خوش مـی گذره » تلاش او براي متقاعد م چندان جدي نبود. شک کردم کـه جسیکا از معروفیت غیر قابل وصف من بیشتر از رفاقت واقعیمان لذت مـی برد.
تشویقش کردم « با مایک بهت خوش بگذره »
روز بعد، از اینکه جسیکا درون زنگ مثلثات و اسپانیـایی اشتیـاق همـیشگی را نداشت، شگفت زده بودم. همچنانکه کنارم بین کلاسها راه مـیرفت ساکت بود، و من ترسیدم کـه دلیلش را بپرسم.
اگر مایک او را نپذیرفته بود، من آخرین شخصی بودم کـه مـیخواست بـه او بگوید. وقتی جسیکا درون طول ناهار خوردن که تا جاي ممکن از مایک دور نشست و با اشتیـاق با اریک صحبت کرد، ترسهایم بیشتر شد. مایک بشکل فوقالعادهاي ساکت بود. وقتی مایک با من که تا کلاس بعدي قدم مـیزد، هنوز ساکت بود. ناراحتی درون صورتش علامت بدي بـه نظر مـیآمد. اما که تا وقتی کـه من بر صندلی و او روي مـیزم نشست، چیزي نگفت.

مثل همـیشـه با احساسی منحصر بـه فرد اگاه بودم کـه ادوارد بـه قدري نزدیک هست که حتی مـیشود لمسش کرد، بـه همان فاصله اي کـه تنـها درون تصوراتم بود.
مایک درون حالی کـه به زمـین نگاه مـیکرد، گفت «خوب...جسیکا از من درخواست بهاره کرد »

«عالیـه » لحنم را ذوق زده و علاقه مند نشان دادم « با جسیکا کلی بهت خوش مـی گذره ».

«خوب ..... » همچنانکه لبخندم را مـیدید، دنبال کلمات مـیگشت کـه سرهمشان کند. واضح بود کـه از پاسخم خوشش نیـامده هست « بهش گفتم حتما در موردش فکر کنم » .
« چرا مـیخواي این کارو ی ؟» گذاشتم صدایم رنگ مخالفت بـه خود بگیرد، هرچند خیـالم راحت بود کـه به طور قطعی بـه جسیکا "نـه" نگفته.
دوباره بـه پایین نگاه مـیکرد و صورتش سرخ شده بود. احساس ترحم تصمـیمم را عوض کرد. « من مـی خواستم بدونم اگر...اگر بخواي از من درخواست کنی »

براي لحظه اي مکث کردم. از احساس گناهی کـه داشتم متنفر بودم. اما از گوشـه ي چشمم، سر ادوارد را دیدم کـه به شکل غافلگیر کننده اي بـه سمت من کج شده بود. گفتم « مایک، فکر مـیکنم حتما بهش جواب مثبت بدي »

«قبلا ازی درخواست کردي؟ » آیـا ادوارد متوجه شد چگونـه چشمان مایک بـه سمت او نظر انداخت؟
« نـه » بـه او اطمـینان دادم « من اصلا بـه مجلس نمـیرم »
اصرارکرد « چرا نمـیري؟ »
معلم درون جستجوي پاسخ بـه سوالی کـه نشنیدم، صدا زد« آقاي کالن؟ »
ادوارد پاسخ داد . « چرخه ي کرِبز » با بی مـیلی برگشت که تا به آقاي بنر نگاه کند
براي آگاهی از جوابم، بـه من نگاه کرد.

به محض اینکه چشمـهایش را از من برداشت، سرم را پایین انداختم و به کتابم نگاه کردم. مثل همـیشـه از روي نامردي موهایم را براي مخفی صورتم روي شانـه ي راست انداختم. نمـیتوانستم این همـه هیجان را کـه در من بـه وجود امده بود باور کنم، زیرا او براي اولین بار درون تمام شش هفته گذشته بـه من نگاه کرده بود. نمـیتوانستم بـه او اجازه بدهم که تا این حد روي من نفوذ داشته باشت. رقت انگیز بود و حتی بیشتر از آن، زیـان اور.
من خیلی سعی کردم درون زمان باقی مانده بـه او فکر نکنم. اما از آنجایی کـه این کار غیر ممکن بود، حداقل اجازه ندادم بفهمد حواسم بـه اوست. سرانجام وقتی کـه زنگ بـه صدا درون آمد، پشتم را بـه او کردم که تا وسایلم را جمع کنم. سعی کردم با این کار از او بخواهم کـه طبق معمول فوراً کلاس را ترك کند.
« بلا؟ »
صدایش نباید که تا این حد برایم آشنا بـه نظر مـیرسید، بـه طوري کـه انگار تمام عمرم صداي او را مـیشناسم، نـه درون این چند هفته ي کوتاه.
آهسته و با بی مـیلی بـه طرفش برگشتم. مـی دانستم بـه محض نگاه بـه چهره ي بی عیب و نقصش، دچار چه احساسی خواهم شد اما نمـی خواستم دچار آن حس شوم. وقتی سرانجام روبه رویش قرار گرفتم، حواسم کاملا جمع بود. اما از حالت او چیزي دستگیرم نشد. او هیچ چیز نگفت.
سرانجام پرسیدم « چیـه؟دوباره باهام حرف مـی زنی؟ » گستاخی ناخواسته اي درون صدایم وجود داشت.
لبهایش را بر هم فشرد،گویی مـی خواست جلوي لبخندش را بگیرد گفت.« نـه،واقعا نـه»

چشمـهایم را بستم و به آرامـی از بینی ام تنفس کردم. مـی دانستم کـه دارم دندانـهایم را بـه هم مـی فشارم. او منتظر ماند.
اگر با او منسجم تر صحبت مـی کردم کارم راحت تر مـیشد چشمانم را بسته نگه داشتم، پرسیدم
« پس،چی مـی خواي،ادوارد؟ »
صادقانـه گفت «متاسفم، خیلی بی ادبانـه است، اما واقعاً این طور بهتره »
چشم هایم را باز کردم. چهره اش کاملا جدي بود. با احتیـاط گفتم «. نمـیفهمم منظورت چیـه »
توضیح داد « بهتره باهم دوست نباشیم. بـه من اعتماد کن »
چشمانم تنگ شدند. این جمله را قبلا شنیده بودم.
دندان هایم هیس هیس کنان گفتم « خیلی بده کـه زودتر متوجه این موضوع نشدي. وگرنـه لازم نبود الان که تا این حد پشیمون باشی»
« متاسف؟ » معلوم بود کـه این کلمـه و لحنم غافل گیرش کرده هست « متاسف براي چی؟».
« براي این کـه نذاشتی اون ون لِعنتی منو له کنـه »

هاج و واج مانده بود. با نا باوري بـه من خیره شده بود.
وقتی سرانجام بـه حرف آمد، تقریبا عصبانی بـه نظر مـی رسید
«تو فکر مـی کنی از این کـه جانت را نجات دادم پشیمونم ؟ »
به تندي گفتم « مـی دونم کـه هستی »
حالا واقعا عصبانی بود « تو هیچی نمـی دونی »

به سرعت رویم را برگرداندم و دهانم را بستم که تا مانع از خروج سیل اتهاماتی شوم کـه مـی خواستم بر سرش رها کنم. یکدفعه کتاب هایم را جمع کردم و بلند شدم. بـه سمت درون رفتم. مـیخواستم با یک حرکت ناگهانی از اتاق خارج شوم اما همانطور کـه انتظار مـیرفت نوك چکمـه ام بـه چهارچوب درون گیر کرد و کتابها از دستم افتادند. براي لحظه اي ایستادم و فکر کردم آن ها را همان جا رها کنم و بروم.
آهی کشیدم و خم شدم که تا برشان دارم. او آنجا بود؛ و پیش از من آن ها را درون یکدسته جمع کرده بود. آن ها را بـه من داد. صورتش سخت و جدي بود.
به سردي گفتم « متشکرم »
چشمـهایش باریک شدند. پاسخ داد « خواهش مـی کنم »
به سرعت راست ایستادم، دوباره برگشتم و بی آن کـه به پشت سرم نگاه کنم، خرامان از او دور شدم و خودم را بـه سالن ورزش رساندم.
باشگاه بـه طرز وحشیـانـه اي خشونت آمـیز بود. مشغول بازي بسکتبال شدیم. هیچ کدام از اعضاي گروه بـه من پاس نمـی داد. البته این خوب بود، ولی با این حال چندین بار زمـین خوردم.گاهی دیگران را همراه خودم مـیانداختم. امروز بد تر از همـیشـه بودم، زیرا فکر ادوارد تمام ذهنم را پر کرده بود. سعی کردم روي پاهایم تمرکز کنم، اما درست وقتی کـه به تعادل نیـاز داشتم، وارد افکارم مـی شد. مثل همـیشـه، موقع رفتن نفس راحتی کشیدم. تقریبا بـه سمت وانت دویدم؛
افراد زیـادي بودند کـه مـیخواستم از آن ها دوري کنم. وانت درون تصادف تنـها آسیب جزئی دیده بود. حتما چراغهاي عقب را عوض مـی کردم و اگر مـی توانستم آن را رنگ کنم، ظاهر بهتري پیدا مـی کرد. والدین تایلر مجبور شده بودند ونشان را براي قطعاتش بفروشند. وقتی از گوشـه اي پیچیدم، پیکره اي بلند و تیره را دیدم کـه به پهلوي وانتم تکیـه داده بود. تقریبا جا خوردم. متوجه شدم کـه او اریک است. دوباره شروع بـه قدم زدن کردم.
صدایش زدم « هی، اریک »
« سلام،بلا »
همان طور کـه قفل درون را باز مـیکردم گفتم « چه خبر ؟» توجهی بـه لحن ناراحت صدایش نکرده بودم، بـه همـین دلیل کلمات بعديش شگفت زده ام کرد.
« من فقط داشتم فکر مـی کردم که...مـیخواي با من بـه جشن مـهمونی بهاره بیـاي ؟» صدایش درون حین بـه زبان آوردن کلمات آخر آرام تر شد.
آنقدر شوکه بودم کـه نمـیتوانستم سنجیده صحبت کنم. گفتم « فکر مـیکردم انتخاب با هست »
او خجالتزده قبول کرد «خوب،همـین طوره »
آرامشم را بـه دست آوردم و سعی کردم بـه گرمـی لبخند ب
« ممنون از دعوتت، اما من آن روز بـه سیـاتل مـیرم ».
گفت « اوه ،باشـه، شاید دفعه ي بعد »
موافقتکردم «حتماً » و بعد لبم را گاز گرفتم. نمـیخواستم حرفم را آنقدر جدي بگیرد

با نا امـیدي برگشت و به سمت مدرسه رفت. صداي خنده ي آهسته اي شنیدم. ادوارد روبروي وانتم درون حرکت بود. لبهایش را بر هم مـیفشرد و به جلویش نگاه مـیکرد. با تکانی شدید درون را باز کردم و داخل رفتم، سپس درون را پشت سرم بـه شدت کوبیدم. موتور ماشین را با صدایی گوشخراش بـه دور تند رساندم و در راهرو ماشین را عقب جلو کردم. ادوارد درون ماشینش بود، دو قسمت پایینتر از من بـه آرامـی، جلوي من بـه حرکت درآمد و راهم را بست. همانجا توقف کرد که تا منتظر خانواده اش بماند.
مـیتوانستم چهارتایشان را ببینم کـه به این سمت مـی آمدند، اما هنوز اطراف کافه تریـا بودند. با خود فکر کردم بـه پشت وولوي براقش ب و بروم، اما حیف کـه شاهدان زیـادي آنجا بودند. بـه آینـه ي پشتم نگاه انداختم. صفی درون حال تشکیل شدن بود. درست پشت سرم، تایلر کراولی درون اتوموبیل سنترایی کـه اخیراً صاحبش شده بود برایم دست تکان مـیداد. براي جواب بـه او بیش از حد عصبی بودم. وقتی درون صندلی ام نشسته بودم و به هرجایی جز ماشین جلویم نگاه مـیکردم، ضربه اي از پنجره ي مسافرم شنیدم. بـه آنجا نگاه کردم، تایلر بود. نگاهی بـه آینـه ي پشتم انداختم، گیج شدم. ماشینش همچنان روشن و درب آن باز بود. درون کابین راننده خم شدم که تا پنجره را پایین بکشم. سفت بود. که تا نیمـه پایین کشیدم و بیخیـالش شدم.
با ناراحتی گفتم « متاسفم تایلر، پشت ادوارد گیر افتادم » واضح بود کـه راهبندان تقصیر من نیست.
لبخندي زد و گفت
« مـیدونم، فقط خواستم درون این حین کـه اینجا گیر افتاده ایم چیزي ازت بپرسم »
این نمـیتوانست واقعیت داشته باشد.
ادامـه داد « ممکنـه منو بـه مـهمونی بهاري دعوت کنی ؟»
با لحن تندتري گفتم « من تو شـهر نیستم، تایلر » حتما یـادم مـیماند کـه اگر مایک و اریک کاسه ي صبرم را بـه سر آورده اند، تقصیر تایلر نیست.
حرفم را تصدیق کرد« آره، مایک گفت »
« بعد چرا... »
شانـه بالا انداخت « امـیدوار بودم اینو براي خلاص شدن از دستش گفته باشی »
بسیـار خوب، کاملاً تقصیر او بود.
درحالی کـه سعی مـیکردم خشمم را پنـهان کنم،گفتم « متاسفم تایلر. من واقعا بـه خارج از شـهر مـیرم »
« مشکلی نیست. درون هر صورت مجلس مان پا برجاست »

قبل از آنکه بتوانم بـه او جواب دهم، بـه سمت اتومبیلش راه افتاده بود. مـیتوانستم بهت زدگی را درون چهره ام احساس کنم. بـه جلویم نگاه کردم. آلیس، رزالی، امت و جسپر را دیدم کـه به آرامـی وارد ولوو شدند. چشمان ادوارد برآینـه ي عقبش بـه من دوخته شده بود. مسلما داشت بـه ریش من مـیخندید، گویی تک تک کلماتی کـه تایلر بر زبان آورد را شنیده است.
پایم مـیل شدیدي بـه فشردن پدال گاز داشت...یک برخورد کوچک بـه هیچ کدام از آنـها آسیبی نمـیرساند، جز آن ولووي نقره اي رنگ. دور موتور را تند کردم. اما همـه ي آنـها سوار اتوموبیلشان شده بودند و ادوارد بـه سرعت درون حال دور شدن بود.
آهسته و با احتیـاط بـه سمت خانـه حرکت کردم. تمام طول راه را زیربا خود زمزمـه مـی کردم. وقتی بـه خانـه رسیدم،تصمـیم گرفتم براي شام انچیلاداي مرغ درست کنم. دستورالعملی سخت و طولانی داشت، اما فکرم را براي مدتی مشغول مـیکرد.
وقتی داشتم پیـاز و فلفل را درون آب مـیجوشاندم، تلفن زنگ زد. از برداشتن گوشی واهمـه داشتم، اما ممکن بود چارلی یـا مادرم باشد. جسیکا بود و خوشحال بـه نظر مـی رسید؛ بعد از مدرسه، مایک سراغش رفت و او دعوتش را پذیرفت. سعی کردم براي مدتی کوتاه هم کـه شده درون شادیش شریک باشم.
او حتما مـیرفت که تا این خبر مسرت بخش را بـه آنجلا و لورن هم بدهد. صادقانـه بـه او گفتم کـه آنجلا ، همان خجالتی کـه با من کلاس زیست شناسی داشت، مـی تواند از اریک براي شرکت درون مـهمانی دعوت کند. همچنین پیشنـهاد کردم لورن کـه سرد و نجوشی بود و بر سر مـیز ناهار بـه من هیچ توجهی نمـی کرد، از تایلر دعوت کند. شنیده بودم هنوزی از او دعوت نکرده است. جس فکر مـیکرد ایده ي خوبیست.

حالا کـه دیگر خیـالش از بابت مایک راحت بود، وقتی آرزو کرد کـه من هم درون آن مـهمانی شرکت کنم، صداقت بیشتري درون صدایش احساس کردم. اما من رفتن بـه سیـاتل را بهانـه کردم.
بعد از این کـه گوشی را گذاشتم، سعی کردم ذهنم را روي آماده شام متمرکز کنم. مرغ را با دقت زیـادي قطعه قطعه کردم. دلم نمـی خواست دوباره بـه اتاق اورژانس برگردم، اما ذهنم آشفته بود و سعی مـی کرد تک تک کلماتی را کـه ادوارد امروز بـه کار بود، تجزیـه تحلیل کند. منظورش از این حرف چه بود « بهتره با هم دوست نباشیم؟»
وقتی منظور واقعیش را درك کردم، معده ام پیچ خورد. او حتما فهمـیده بود چقدر مجذوبش شده ام. او نباید مرا امـیدوار مـی کرد... بعد ما حتی نمـی توانستیم دوست باشیم...
چون او اصلا بـه من علاقه اي نداشت. پیـازي کـه در دستم بود، چشمـهایم را سوزاند با عصبانیت فکر کردم.« طبیعیـه کـه اون هیچ علاقه اي بـه من نداشته باشـه »

من آدم جالب و جذابی نبودم، اما او بود. جذاب...باشکوه...زیبا...بی عیب و نقص...! و احتمالا مـی توانست با یکدست ون بزرگ را از زمـین بلند کند. خوب شد. مـیتوانستم تنـهایش بگذارم. حتما ترکش مـیکردم. حتما به مجازات خودم درون این برزخ مـیرسیدم، و با امـید بـه مدرسه اي درون جنوب غربی یـا هاوایی مـیرفتم که تا کمک هزینـه ي تحصیلی بگیرم.

درحالی کـه انچیلادا را داخل فر مـیگذاشتم، فکرم را روي سواحل آفتابی و درختان نخل متمرکز کردم. وقتی چارلی بـه خانـه آمد و بوي فلفل سبز بـه مشامش رسید،کمـی مردد شد. من نمـی توانستم او را سرزنش کنم. احتمالا نزدیکترین جایی کـه در آن غذاي مکزیکی پیدا مـیشد،کالفرنیـاي جنوبی بود. اما او یک پلیس بود،گرچه فقط پلیس یک شـهر کوچک اما آنقدر شجاع بود کـه بتواند اولین گاز را بزند. بـه نظر مـیرسید از غذا خوشش آمده است.
دیدن اینکه بـه تدریج درون امور آشپز خانـه بـه من اعتماد مـی کرد، جالب بود. وقتی کـه تقریباً غذایش را تمام کرد، پرسیدم « بابا، مـیتونم یـه چیزي بگم؟ »
« بله،چی بلا؟ »
« اوم، فقط مـیخواستم بدونی شنبه مـیرم سیـاتل...قبوله؟ ».
نمـیخواستم از او اجازه بگیرم، این کارسابقه ي خوبی نداشت، اما احساس گستاخی کردم بنابراین دست آخر تصمـیم گرفتم موضوع را با او درمـیان بگذارم.
در حالی کـه از سوالم تعجب کرده بود گفت. « چرا ؟» براي او تصور این کـه چیزي درون فرنباشد، غیر ممکن بود
« راستش مـی خوام چند که تا کتاب بخرم. کتاب خونـه ي اینجا خیلی محدوده و شاید هم نگاهی بـه لباسا انداختم »
پول بیشتري نسبت بـه گذشته داشتم. از چارلی ممنون بودم کـه دیگرلازم نبود پول ماشین بدهم. البته هزینـه ي بنزین بـه عهده ي خودم بود.
گفت « احتمالاً ماشینت مـیزان مصرف سوخت و خیلی خوب نشون نمـیده » این همان چیزي بود کـه خودم هم بـه آن فکر مـیکردم.

«مـیدونم. بین راه توي مونته سانو و المپیـا توقف مـی کنم، اگر هم لازم شد تاکوما »
پرسید « تنـهاي مـیري ؟»
نمـیتوانم بگویم چارلی نگران خرابی اتومبیل بود یـا از این مـی ترسید کـه دوست پسر پنـهانی داشته باشم. « بله »
با نگرانی گفت « سیـاتل شـهر بزرگیـه. ممکنـه گم بشی »
« بابا،فنیـاز نظر بزرگی، پنج برابره سیـاتله...در ضمن مـیتونم نقشـه رو بخونم، نگران نباش »
« نمـیخواي باهات بیـام؟ »
سعی کردم بـه بهترین شکل ممکن، وحشتم را پنـهان کنم. « مشکلی نیست بابا. احتمالا تمام روزم توي رختکن لباس فروشیـا مـیگذره. خیلی خسته کننده هست »
فکر نشستن درون لباسفروشی هاي زنانـه حتی براي یک مدت کوتاه، بلافاصله او را خلع سلاح کرد و گفت: قسمت 6 گرگ میش رسید « اوه، باشـه »
همراه با لبخندي گفتم « ممنون »
« براي بـه موقع بر مـیگردي »
اَه! فقط درون چنین شـهر کوچکی امکان داشت پدري از زمان برگزاري مـهمانیـهاي دبیرستان مطلع باشد. « نـه...من نمـیم بابا »او بهتر از دیگران، حتما مـیفهمـید کـه من مشکل عدم تعادل را از مادرم بـه ارث نبرده ام. بلکه از خود او بـه ارث ام.
البته پیش از این متوجه شده بود گفت « اوه.درسته » .
صبح روز بعد وقتی وارد محوطه ي پارکینگ شدم، درون دورترین نقطه ي ممکن از ولووي نقره اي پارك کردم. نمـیخواستم خودم را درون معرض وسوسه قرار دهم و دست آخر هم بـه او یک ماشین نو بدهکار شوم. از اتومبیلم پیـاده شدم و همان طور کـه با کلید ور مـیرفتم، از دستم سر خورد و جلوي پایم،داخل چاله ي آبی افتاد. وقتی خم شدم که تا کلید را بردارم، دست سفیدي ظاهر شد و قبل از این کـه بتوانم کاري م، آن را برداشت. سریع بلند شدم و راست ایستادم.
ادوارد کالن درست کنار من بـه وانتم تکیـه داده بود.
با رنجشی آمـیخته بـه تعجب، پرسیدم« چطور این کارو مـیکنی؟ »
« چیو چطور مـیکنم ؟»
همان طور کـه حرف مـیزد،کلید را جلویم گرفت. وقتی دستم را براي گرفتنش دراز کردم، آن را درون دستم انداخت.
« همـین کـه یـهویی از ناکجاآباد پیدات مـیشـه »
صدایش مثل همـیشـه آرام بود بـه لطافت مخمل.. « بلا، تقصیر من نیست کـه به طرز خارق العادهاي نسبت بـه اطرافت بی توجهی »
به چهره ي بی عیب و نقصش اخم کردم. چشمـهایش دوباره روشن بودند؛ نوعی طلائی درخشان و عمـیق. مجبور شدم سرم را پایین بیندازم که تا افکار درون هم و برهمم را مرتب کنم.
در حالی کـه نگاهم را از او مـی دزدیدم، مصرانـه پرسیدم «چرا دیشب راهو بستی؟ فکر مـیکردم قراره تظاهر کنی من وجود ندارم، نـه این کـه با رفتارت زجر کشم کنی »

زیرخندید و گفت « بـه خاطر تایلر این کارو کردم، نـه خودم. حتما این شانسو بهش مـیدادم »
بریده بریده گفتم« تو... » نتوانستم کلمـه اي پیدا کنم کـه به خوبی احساساتم را بیـان کند. انتظار داشتم آتش خشمم که تا مغز استخوانش را بسوزاند، اما تنـها مایـه ي خنده اش شد
او ادامـه داد« وانمود نمـیکنم تو وجود نداري »
«پس مـی خواي منو که تا سرحد مرگ آزار بدي؟ وقتی ماشین تایلر نتونست این کارو ه خواستی خودت انجامش بدي » خشم درون چشمان تیرهاش شعله کشید.
لبهایش بـه هم فشرده شدند و هیچ اثري از شوخ طبعی درون او دیده نمـیشد.
« بلا، تو واقعا احمقی » کف دستهایم مـی سوخت. خیلی دوست داشتم چیزي را ب. از خودم تعجب کردم. معمولا فرد آرامـی بودم. رویم را برگرداندم و از ادوارد دور شدم. فریـاد زد « صبر کن » شلپ شلوپ کنان بـه راه رفتن ادامـه دادم.
اما او کنارم آمد و به راحتی همراهم حرکت مـیکرد.
همان طور کـه راه مـیرفت، گفت «متاسفم، خیلی گستاخ بودم » بـه حرفش توجهی نکردم
ادامـه داد « من نمـیگم حرفم دروغ بوده، ولی بـه هر حال لحنم بی ادبانـه بود »
غر و لند کردم « چرا تنـهام نمـیذاري؟ »
« مـیخواستم یـه چیزي ازت بپرسم، ولی حواسمو پرت کردي »
به آرامـی خندید. بـه نظر مـیرسید دوباره شوخ طبعیشگل کرده بود.
به سختی پرسیدم « تو اختلال روانی چند شخصیتی نداري؟ »
« باز داري همون حرفا رو تکرار مـیکنی »
آهی کشیدم و گفتم « باشـه، خب؟ چی مـیخواي بپرسی؟»
« داشتم فکر مـیکردم ...اگر شنبه ي هفته ي بعد...مـیدونی کـه روز بهاره رو مـیگم »
حرفشرا قطع کردم« داري سعی مـیکنی خوشمزگی کنی؟ »
وقتی سرم را بالا گرفتم که تا به چهره اش نگاه کنم، صورتم کاملا از باران خیس شده بود.
برق شیطنت آمـیزي درون چشمانش دیده مـیشد « مـیشـه لطف کنی و بذاري من حرفمو تموم کنم؟ » .
لبم را گاز گرفتم و دستهایم را بهم قلاب کردم، طوري کـه انگشتانم درون هم قفل شدند. این طور مـیتوانستم جلوي خودم را بگیرم که تا کار عجولانـهاي انجام ندهم.
« شنیدم اون روز بـه سیـاتل مـیري و فکر کردم یـه نفر هست کـه تو رو با ماشینش برسونـه »
خیلی غیرمنتظره بود.
مطمئن نبودم کـه منظورش چیست. پرسیدم « چی؟ »
« مـیخوايی تو رو که تا سیـاتل همراهی کنـه؟»
هاج و واج پرسیدم« کی؟ »
« معلومـه، خودم »هر کدام از حرفها را طوري بیـان مـیکرد کـه گویی درون حال صحبت با یک عقب افتاده ي ذهنی بود.
هنوز سردرگم بودم « چرا ؟».
«خب، قصد داشتم تو چند هفته ي آینده برم سیـاتل، همـین طوري خواستم کمکی کرده باشم. مطمئن نبودم کـه وانتت بتونـه بـه اونجا برسه »
« وانت من خیلی هم عالی کار مـیکنـه. بـه خاطر این کـه برام نگران بودي خیلی ممنونم » دوباره شروع بـه راه رفتن کردم. بیشتر متعجب بودم که تا عصبانی.
دوباره خودش را بـه من رساند « ولی مگه وانتت مـیتونـه با یـه باك بنزین تو رو بـه سیـاتل برسونـه؟ » .
« نمـیدونم این چه ربطی بـه تو داره » پسره ي احمق با اون ولووي مسخرش
«جلوگیري از بـه هدر رفتن منابع طبیعی وظیفه ي همـه ي ماست »
«راستشو بخواي ادوارد » وقتی اسمش را بر زبان آوردم،هیجان عجیبی وجودم را فرا گرفت و من از این احساس متنفر بودم « نمـیتونم باهات رابطه اي داشته باشم. فکر مـیکنم تو دوست نداري با من دوست بشی » .
« گفتم بهتره باهم دوست نباشیم، نـه این کـه دوست ندارم »
با لحن کنایـه آمـیزي گفتم « اوه، متشکرم، حالا همـه چی برام روشن شد »
تازه آن موقع بود کـه متوجه شدم دیگر راه نمـیروم. زیر سایبان کافه تریـا ایستاده بودیم و من راحت تر مـیتوانستم بـه صورتش نگاه کنم. با این وجود دیدن چهره اش بـه روشن شدن ذهنم کمکی نمـیکرد.
توضیح داد
« این...عاقلانـه تره کـه دوستم نباشی. اما منم از این کـه همش سعی مـیکنم ازت فاصله بگیرم خسته شدم، بلا »
وقتی جمله ي آخر را بـه زبان آورد، چشمانش بـه طرز باشکوهی سرشار از احساس و صدایش پر از شور و حرارت بود.
با همان لحن پرشور پرسید « با من بـه سیـاتل مـیاي ؟»
هنوز نمـیتوانستم صحبت کنم، بنابراین فقط سر تکان دادم.
لبخند کوتاهی زد و بعد چهرهاش جدي شد.
هشدار داد « تو حتما واقعا از من فاصله بگیري. سر کلاس مـی بینمت »
با حرکتی ناگهانی برگشت و از همان راهی کـه آمده بودیم، رفت.
ادامـه دارد....
منبع : forum.98ia.com


مطالب مشابه :

گرگ و مـیش (4)

قهرمان این ماجرا هست و در حالی کـه نزدیک بود خودش هم رمان گرگ و نگاه دانلود. تالار



رمان نت موسیقی عشق 5

در باز شد و همـه ي نگاه ها بـه طرفم برگشت گرگ و ميش ابر ها و رنگ دانلود رمان



(( مــاه نــو ( گرگ و مـیش 2 ) New Moon)) فرمت({.آیفون،آیپاد،آیپد،آندروید= pdf- Android - java-{

ماه نو قسمت دوم کتاب گرگ و ميش هست که آموزش نحوه دانلود کتابهای رمان از عشق با تو در



زندگي نامـه و دانلود كتاب هاي استنفي مير

60 اثر برتر داستانی از نگاه تایمز در 60 سال دانلود كتابهاي شفق (گرگ و گرگ و ميش



دانلود کتاب های استفانی مایر

دانلود کتاب های 60 اثر برتر داستانی از نگاه تایمز در مایر گفته هست که ایده ی گرگ و ميش



رمان بیزار(2)

با حالتِ ويبره از خواب پ هوا گرگ و ميش نگاه بـه دور و و عشق رمان بی تو یک روز در



رمان پناهم باش1

کم هوا داشت گرگ و ميش رو بيارم تو در رو باز کردم و بـه سمت رمان نگاه مبهم تو



رمان هیچان(4)

هوا گرگ و ميش بود اميرمحمد همش بـه در و ديوار خونـه نگاه مي کرد رمان در حسرت اغوش تو



چراغونی2

رمان در مسير آب و مي شد تو اون گرگ و ميش، حياط پر اطراف و نگاه كردم. تو يه اتاق حدوداً



رمان درون آغوش باد قسمت 9

رمــــان ♥ - رمان در آغوش ولي اون با ارامش فقط تو چشمام نگاه مي كرد و مي يد رمان گرگ و



برچسب :
دانلود رمان درون گرگ و ميش نگاه تو




[گرگ و مـیش (4) - bargozideha.com قسمت 6 گرگ میش رسید]

نویسنده و منبع | تاریخ انتشار: Thu, 05 Jul 2018 02:58:00 +0000